۱۳۸۹ آبان ۱۲, چهارشنبه

بی خیالِ شعر


بی خیال وزن و قافیه
و این نوشته
بهمن نسل ها را دود می کند
و هنوز
پیرمردی که با دوچرخه آمده
به عشق 57 زنده است
مثل تو.

بی خیال آزادی
ناموس و غیرت و وطن،
بی خیال
شاهنامه مثل رستم و سهراب بر باد رفت
آن ها شعر بودند
بدبخت ما که نان را دادیم!

حرف های ایرج قصه است
بلند کردن را بچسب
زنده باد فتحعلی شاه!

بی خیال حافظ و سعدی
آن ها غنایی گفتند
بچه را که فحش می دهدعشق است.
و موتوری که همیشه دنبالش بوده است،
سعدی هم وقتی موتوری بوده
مثل حافظ ،

بی خیال فصل سرد فروغ
حالا زن ها می گردند
کجا گرم تر است،
تو بوی سیگار می دهی !

راحت بگویم
شعرهای این دیوانه ها به ما چه؟
خانه بر سرمان خراب شده،
تیمارستانی پیدا کن
سرم ضربه خورده

8 آبان 1389

آناکارنینا


۱۳۸۹ مهر ۲۸, چهارشنبه

در دفاع از نوید خانجانی و کمیته گزارشگران حقوق بشر




چند روزی است که وبلاگی با نام "دست نوشته های یک خادم" (طبق روال، بی نام و نشان و تازه تاسیس) شروع به توهین و اتهام زنی علیه یکی از دوستان قدیمی و صمیمی من، نوید خانجانی و برخی از اعضای کمیته گزارشگران حقوق بشر  با عناوین کرده است. در ایران، عادت کرده ایم به این گونه نوشته ها. برای من این نوشته ها همیشه حکم طنز تلخ را داشته، درست است که باعث خنده ام می شوند این گونه تخیلات، ولی دید تاریک نویسنده آن ها برایم دردناک است. بنویسی و صفحه سیاه کنی تا پول درآوری به قیمت آبروی مردم؟ آن قدر این دیدگاه سخیف جلوه می کند که سعی می کنی بخندی و بگذری تا این سخافت دامانت را نگیرد. 

تنها دلیلی که برای نوشتن این مطلب دیدم توهین به فعالیت های فردی بوده که رفتارش در زمینه حقوق بشر ایران کاملا روشن بوده و خود از نزدیک شاهد بسیاری از این فعالیت ها بوده ام . همچنین جریحه دار شدن احساسات کسانی که به نوید خانجانی ، کمییته گزارشگران و فعالیت های حقوق بشری در ایران تعلق خاطر دارند. برایم احساسات انسان ها با ارزش ترین است، بدون شک. 

در نوشته ای که هفته قبل با نام "کمیته گزارشگران حقوق بشر و حامی بهایی" در وبلاگ ذکر شده منتشر شد، اولین نکته ای که جلب توجه می کند، تلاش زیاد نویسنده (یا نویسندگان) این مطلب برای پنهان کردن فعالیت اصلی نوید خانجانی در زمینه "رفع محرومیت از تحصیل" در ایران است. نویسنده در مطلب خود هیچ اشاره ای به این نکته نمی کند که نوید همیشه به عنوان "فعال حق تحصیل" شناخته می شده و می شود و با ارائه مطالب پراکنده، بی ربط با یکدیگر (حتی متناقض) و اغراق در آن ها، ذهن خواننده را از دلیل اصلی فعالیت های او (رفع محرومیت از تحصیل) دور کند. پا فشاری بر عبارت "فرقه ضاله بهاییت"، معشوقه خواندن شیوا نظر آهاری (برای نوید)  و کم دانستن حکم 6 سال زندان در تبعید وی! و موارد این چنین، در راستای همین پراکنده گویی هاست. 

تنها اشاره به یک نکته از تناقض گویی های این نوشته، مشتی است از خروارها دروغ.

نویسنده در جایی می نویسد "نوید خانجانی با داشتن 23 سال سن، در بین بسیاری از کارمندان این وزارت [وزارت اطلاعات] نفوذ داشته، به طوری که از بازجویی های دیگر اعضای کمیته اطلاع پیدا کرده و حتی از تاریخ و ساعت دستگیری خود مطلع بوده است." اما نویسنده فراموش می کند که در چند سطر قبل نوشته : "هنگام بازداشت وی [نوید خانجانی] توسط نیروهای امنیت سپاه مقادیری تجهیزات امنیتی از منزل شخصی وی کشف و ضبط می گردد." سوالی که پیش می آید آن است که چگونه این نوید خانجانی سیاست مدار و" مرموزی که در نوشته توصیف شده و هیچ کس حتی دوستان نزدیکش نمی دانند زبان آلمانی و فرانسه را در کجا آموخته (و حتی نمی دانند آموخته!)، این چنین و با اطلاع از زمان دستگیری خودش، تجهیزات امنیتی که داشتنشان  "از مصادیق بارز جرم محسوب می شود" را در منزل نگه می دارد. و جالب آنکه نه تنها این مدارک بلکه هر گونه مدرکی که نویسنده در این نوشته از آن صحبت می کند مفقود شده و نویسنده نمی تواند آن ها را بر ملا کند. 

نوشتن از تمام اشتباهات نگارشی، مفهومی و حتی املایی این متن چند برابر نوشته اصلی خواهد شد پس در ادامه تنها متنی از مختار شاکریان، یکی از دوستان من و نوید خانجانی را قرار داده ام، واضح بودن احساسات مختار همیشه برایم زیبا بوده. 


این روزها به صورت مداوم شاهد حملات شدیدی بر ضد نوید خانجانی و خانواده  وی هستیم. حملاتی که می تواند بی ارتباط با نزدیکی تاریخ برگزاری دادگاهش نباشد. دیگردر این چند ساله عادت کرده ایم که هر کس کوچکترین تلاشی برای احقاق حق خود و یا دیگران انجام دهد، از سوی افراد ناشناس، متهم به بر هم زدن نظم، تشویش اذهان عمومی، جاسوسی برای دول خارجی، نفاق، افساد فی الارض و ... شود.
بخشی از امنیت ملی در این است که فضای شایعه پراکنی و افترا وجود نداشته باشد، ولی می بینیم که به راحتی انواع تهمت ها به افراد زده میشوند و کسانی که خود را حافظ امنیت ملی می دانند اقدامی در این مورد انجام نمی دهند.
چیزی که توجه مرا در متن این دو مقاله که علیه نوید نوشته شده به خود جلب کرده، حسادت شدید نگارنده به وضع مالی خانواده خانجانی است. به طوریکه به تمول خانواده خانجانی مرتبا اشاره می شود و این جای تعجب دارد که عده ای این قدر نسبت به اموال افرادی که بارها وبارها طعم مصادره را چشیده اند، از کار و شغل و حقوق اولیه خود محروم شده اند، چشم طمع دارند.
بس است دیگر این همه افترا. کمی به انسانیت باز گردیم و به جای شایعه پراکنی بر علیه افراد،به این باور برسیم که فارغ از دین و قومیت، همه ما ایرانی هستیم و سزاوار داشتن زندگی بهتر. 

 مختار شاکریان
28 مهرماه 1389

نوید در هنگام دستگیری لبخندی زد که ثبت شد و هر کسی معنایش را نمی فهمد. لبخندت برای ما جهانی شد

۱۳۸۹ مهر ۱۹, دوشنبه

سید علی صالحی، شاعری برای تمام فصول


تقدیم به استاد سید علی صالحی

"مردم با آبرو گرسنه‌اند، با سيلي رخسار سرخ مي‌كنند. جايزه‌ها را بگذاريد براي بعد. عزت مردم در اولويت است." نرفتی و جایزه شعر نیما را قبول نکردی. خیلی ساده بگویم. جملاتت را دوست داشتم، تک تک این کلمات را دوست داشتم، مانند اشعارت که آرام در میان سطر سطر حرفهایت جاری بودند. 

فرض که بعضی از اينجا دور،
حتی نان از سفره و کلمه از کتاب،
شکوفه از انار و تبسم از لبانمان گرفته‌اند،
با روياهامان چه می‌کنند؟ 

چیزهایی گفتی که لازم نیست کسی شاعر باشد یا شعر خوان باشد تا آن ها را بفهمد. این بار ساده تر از همیشه گفتی. نشان دادی  برای نگفتن حقیقت، دلایل تنها بهانه اند، حتی اگر چند ماه قبل به خاطر سکته، علم پزشکی جوابت کرده باشد و "در نيمه‌ راه تقدير اين باشد كه بازگردی و هنوز ادامه بدهی". لازم نیست همه چیز برایت مهیا باشد، باید از حق گفت و نباید "نشانی های ری را" را از یاد برد. چه کرد نشانی های ری را با این دل بی قرار من.
از روزهای خیلی دور شروع شد، آن شعر خواندن ها و آن شعر بازی هایم. وقتی که دردها به جانم می آورد و غصه ها ... تنها راه آرامش می شد شعرهای بانو فروغ، شاملوی بزرگ و مشیری عزیز. مامن آن ها بودند  آن روزها و هنوز هم هستند. دقیق نمی دانم از کی و کجا شروع شد، داستان خواندن اشعارت و فهمیدن شاعرانگیت. اما دقیق می دانم چرا! هر بار که می خوانمش بیشتر می فهمم. 

از خانه که می آیی
دستمالی سفید، پاکتی سیگار، گزیده شعر فروغ
و تحملی طولانی بیاور
احتمال گریستن ما بسیار است. 

و از همان زمان و همان جا، که دقیق نمی دانمشان، همراه شدم با تک تک کلماتت. و از همان زمان و همان جا فهمیدم "کم نیستند اهل هوای علاقه و احتمال، که فرق میان فاصله را تا گفتگوی گریه می فهمند." و تو چقدر خوب می فهمی.
استاد صالحی، شاعری هستی برای خستگی و تنهایی ما که پایانی ندارد. فرقی ندارد باد می آید یا باران، خیلی ها نشانی های آن دل بی قرار را از یاد برده اند اما ما نبرده ایم. خودت می دانی، 

هنوز تا کشف نشانی آن کوچه
حرف ما بسيار
وقت ما اندک
آسمان هم که بارانی‌ ست. 


قلمت پایدار

19 مهرماه 1389


ویدئوی شعر خوانی سید علی صالحی عزیز، با رویاهامان چه می کنید؟

۱۳۸۹ مهر ۱۱, یکشنبه

دوباره با عشق به سینما می رویم

برای آرمان، فراز و همه عاشقان سینمای ایران


طهران، خیابان، روبروی سینما آزادی، روز

دارم مثل همیشه قدم می زنم، تنها. برای فکر کردن خیلی خوب است و برای فکر نکردن هم. سمت چپ "سینما آزادی" است با نمای سفید. این سینما را دوست دارم، برایم شده نماد. نماد سوختن، نوستالژی شدن، از یاد رفتن و دوباره زاده شدن. تبلیغ "به رنگ ارغوان" بر روی ال سی دی سینماست. حتی به خودم زحمت نمی دهم آنونسش را ببینم. برایم مهم نیست اصلا. اما مگر چند سال پیش نبود که به زمین و زمان فحش می دادم که چرا نگذاشتند این فیلم در جشنواره فجر باشد؟ مگر نمی خواستم باز هم حمید فرخ نژاد را در فیلمی از حاتمی کیا ببینم و حظ کنم؟ چرا سینمای ایران اینقدربرایم کم رنگ شد؟

می خواستم این بار راه بروم که فکر نکنم اما نمی شود.

چند سالی بود که عشق سینما شده بودم، با "آرمان" کارمان شده بود فیلم دیدن، "مجله فیلم" خواندن، نقد کردن و دوباره فیلم دیدن. بهشت را بی سینما رد می کردیم، حتما. روز و شب فرقی نمی کرد، زمان خوب برایمان دیدن فیلمی بود که به هیجانمان بیاورد یا خواندن نقدی که چیزی جدید بگوید. جارموش، تارانتینو، کوبریک، تارکوفسکی، وایلدر، گدار و غیره، برایمان فقط اسم نبودند، خود زندگی بودند. در همه چیز سینما توافق داشتیم جز سینمای ایران. آرمان سینمای ایران را دوست داشت، خیلی زیاد و از نظر من، سینمای ایران اصلا سینما نبود، سیرک بود. هر چه قدر هم می خواندم که اول سینمای بومی و بعد بین الملل حالیم نبود! تا آنکه آن شب لعنتی رسید. پاییز سال 82، ترم اول دانشگاه و قرار دانشجوها برای سینما. ایستاده بودیم دم "سینما عصر جدید". آرمان پرسید :" می گی کدوم فیلم رو ببینیم؟" خواستم بگم که "افتضاح ، افتضاح است. فرقی ندارد؟" اما خواستم کمی معقول باشم. نگاه کردم به بیلبورد فیلم ها. یکی از فیلم ها من را یاد فیلم های کوتاه شرق اروپا انداخت. شاید چون بدبختی از سر تا پایش می بارید. با حالت یک حق به جانب ناراضی و البته معقول گفتم : "این شاید چیزی برای گفتن داشته باشه."

آن شب فیلم "نفس عمیق" پرویز شهبازی، سرآغازی شد بر عشق من به سینمای ایران. چشمانم میخ شد به پرده، چون روایت خودم را دیدم. 7 بار دیگر شخصیتم را بر روی پرده سینما و در آن فیلم دیدم. و بعد از آن سایه سینما رهایم نمی کرد. دیگر با آرمان می دیدیم که کدام فیلم خوب اکران می شود؟ نشست مطبوعاتیش کی است و کجا نقد می شود؟ جشنواره فجر و سرمای بهمن ماه و خواندن امتحان های آخر ترم در صف های چند ساعته و دیدن فیلم ها در اکران اول هم شده بود از نان شب واجب تر. کافی بود عشق سینمای دیگری (تو بخوان دیوانه) چون "فراز" هم به ما اضافه شود تا از 12 تا 22 بهمن، خیابان انقلاب ، فلسطین و ولیعصر در تصرف ما باشد. باید فیلم هایی که مجوز اکران عمومی نمی گرفتند یا سانسور می شدند، دیده می شدند و در آن روزها "به رنگ ارغوان" که قرار بود اکران شود نشد که نشد. و من فحش دادم عالم و آدم را.

سال 87 که آمد خیلی چیزها عوض شد. فیلم ها ضعیف بودند و فیلم نسبتا خوب انگشت شمار بود. بهترین حالتش برای این فیلم ها اکران نشدن بود. آخر همان سال آرمان مرد. خیلی راحت، در سه روز آن همه عشق رفت زیر خاک! فراز هم که رفته بود امریکا. از جلوی هر سینمایی که می گذشتم آن دو را می دیدم، مخصوصا آرمان را. و من نفهمیدم به خاطر وضعیت فیلم ها بود یا آن دو که دیگر سینما نرفتم.

طهران ، کافه پراگ، شب

با رفیقم نشسته ایم سر میز و بحثمان داغ است، موضوع، حقوق بشر. یکی دیگر از بچه ها اضافه می شود. می گوید :"پویان، بیضایی هم که رفت!" طوری نگاهش می کنم که انگار تازه فهمیدم و اهمیتی ندارد برایم. رفیقم می گوید: "با این وضعیت ده نمکی هم از ایران می رود." و از خنده منفجر می شویم. نمی دانم خنده ام از غم فراموشی (همان نوستالژیا) است یا واقعا این چیزها برایم خنده دار شده. وسط خنده هایم هست که فکر می کنم:" آخرین بار استاد را کی دیدم؟" قرار بود این تابستان در کلاسش شرکت کنم، "اسطوره شناسی"، که نشد.

در آخرین تئاترش بود. تالار وحدت، "نمایش افرا" که دیدمش. شب بود و هوا سرد. با آرمان بودیم، مثل همیشه پیرهن، پالتو و شال گردن و کلاه یه وری (چگوارا عشق مشترکمان بود). آرمان گفته بود چرا کروات نزدی و من اذیتش کردم که از این متجدد بازی ها بیزارم. "اول عقلت را متجدد کن فکلی!" سه چهار نفر دیگر هم با ما آمدند. فراز بود؟ یادم نمی آید. فقط یادم است که مسخ شده بودم در زمان اجرا، صحنه ها مثل تصاویر خیالی کتاب های مصور جلوی چشمانم بودند.نمایش تلخی بود اما در آخر، همه اش امید بود، امید به روز های آینده که تلخی امروز را با خود می برد و جریانی نرم که در نمایش نمی شود نشانش داد. استاد امید می داد اما چشمانش خسته بود بعد از نمایش،آن خستگی از یادم نمی رود. آن روزها نفهمیدم چقدر خسته بوده، اما حالا می فهمم.

اصفهان ، اتاق شخصی، روز

اخبار شبکه بی بی سی، اصغر فرهادی جایزه های جشن خانه سینما را با "درباره الی" درو کرده و گفته :"ای کاش وضع مملکت طوری شود که گلشیفته (فراهانی) بتواند برگردد، امیدوارم که بهرام بیضایی برگردد، امیر نادری بتواند در ایران فیلم بسازد و امیدوارم که جعفر پناهی هم بتواند در ایران فیلم بسازد." همین کافی است که پروانه فیلمش لغو شود. اصغر فرهادی فیلم هایش همه از درد مردم است. یادم هست وقتی "شهر زیبا" را ساخت، شد یکی از کارگردان های محبوب من، آن هم من که در فیلم دیدن خیلی سخت گیر بودم. و فیلم هایش هر روز بهتر شد تا رسید به "درباره الی". فرهادی در فیلم هایش دردهای مردم را صریح می گفت و قدرتش در همین بود.

حالا هم، باز حرفهایش را زد. درد سینمای ایران را از زبان هزاران عاشقش گفت و آن حرف ها را پس نگرفت. پس نگرفت چون حرف حق را زد. فکر کنم خواهرم بود که گفت :"مثل فرهادی نداریم." لبخند تلخی تحویلش دادم که کم کم شیرین شد. گفتم :"داریم، زیاد هم داریم. پناهی، قبادی، حقیقی، بیضایی، نادری ... . این ها می توانند شرایط را عوض کنند. صبر کردن می خواهد تا دوباره با عشق به سینما برویم".


10 مهرماه 1389


آهنگ تیتراژ پایانی "نفس عمیق را از اینجا می توانید دانلود کنید. آسمان هنوز زخمی است.

ای برادر جان کجایی؟ این نوشته ای بود که چند روز بعد از مرگ آرمان برایش نوشتم.

شمقدری : مجوز ساخت فیلم فرهادی به خاطر حرف هایش لغو شد.

کسی از گربه های ایرانی خبر نداره