۱۳۸۹ مهر ۱۱, یکشنبه

دوباره با عشق به سینما می رویم

برای آرمان، فراز و همه عاشقان سینمای ایران


طهران، خیابان، روبروی سینما آزادی، روز

دارم مثل همیشه قدم می زنم، تنها. برای فکر کردن خیلی خوب است و برای فکر نکردن هم. سمت چپ "سینما آزادی" است با نمای سفید. این سینما را دوست دارم، برایم شده نماد. نماد سوختن، نوستالژی شدن، از یاد رفتن و دوباره زاده شدن. تبلیغ "به رنگ ارغوان" بر روی ال سی دی سینماست. حتی به خودم زحمت نمی دهم آنونسش را ببینم. برایم مهم نیست اصلا. اما مگر چند سال پیش نبود که به زمین و زمان فحش می دادم که چرا نگذاشتند این فیلم در جشنواره فجر باشد؟ مگر نمی خواستم باز هم حمید فرخ نژاد را در فیلمی از حاتمی کیا ببینم و حظ کنم؟ چرا سینمای ایران اینقدربرایم کم رنگ شد؟

می خواستم این بار راه بروم که فکر نکنم اما نمی شود.

چند سالی بود که عشق سینما شده بودم، با "آرمان" کارمان شده بود فیلم دیدن، "مجله فیلم" خواندن، نقد کردن و دوباره فیلم دیدن. بهشت را بی سینما رد می کردیم، حتما. روز و شب فرقی نمی کرد، زمان خوب برایمان دیدن فیلمی بود که به هیجانمان بیاورد یا خواندن نقدی که چیزی جدید بگوید. جارموش، تارانتینو، کوبریک، تارکوفسکی، وایلدر، گدار و غیره، برایمان فقط اسم نبودند، خود زندگی بودند. در همه چیز سینما توافق داشتیم جز سینمای ایران. آرمان سینمای ایران را دوست داشت، خیلی زیاد و از نظر من، سینمای ایران اصلا سینما نبود، سیرک بود. هر چه قدر هم می خواندم که اول سینمای بومی و بعد بین الملل حالیم نبود! تا آنکه آن شب لعنتی رسید. پاییز سال 82، ترم اول دانشگاه و قرار دانشجوها برای سینما. ایستاده بودیم دم "سینما عصر جدید". آرمان پرسید :" می گی کدوم فیلم رو ببینیم؟" خواستم بگم که "افتضاح ، افتضاح است. فرقی ندارد؟" اما خواستم کمی معقول باشم. نگاه کردم به بیلبورد فیلم ها. یکی از فیلم ها من را یاد فیلم های کوتاه شرق اروپا انداخت. شاید چون بدبختی از سر تا پایش می بارید. با حالت یک حق به جانب ناراضی و البته معقول گفتم : "این شاید چیزی برای گفتن داشته باشه."

آن شب فیلم "نفس عمیق" پرویز شهبازی، سرآغازی شد بر عشق من به سینمای ایران. چشمانم میخ شد به پرده، چون روایت خودم را دیدم. 7 بار دیگر شخصیتم را بر روی پرده سینما و در آن فیلم دیدم. و بعد از آن سایه سینما رهایم نمی کرد. دیگر با آرمان می دیدیم که کدام فیلم خوب اکران می شود؟ نشست مطبوعاتیش کی است و کجا نقد می شود؟ جشنواره فجر و سرمای بهمن ماه و خواندن امتحان های آخر ترم در صف های چند ساعته و دیدن فیلم ها در اکران اول هم شده بود از نان شب واجب تر. کافی بود عشق سینمای دیگری (تو بخوان دیوانه) چون "فراز" هم به ما اضافه شود تا از 12 تا 22 بهمن، خیابان انقلاب ، فلسطین و ولیعصر در تصرف ما باشد. باید فیلم هایی که مجوز اکران عمومی نمی گرفتند یا سانسور می شدند، دیده می شدند و در آن روزها "به رنگ ارغوان" که قرار بود اکران شود نشد که نشد. و من فحش دادم عالم و آدم را.

سال 87 که آمد خیلی چیزها عوض شد. فیلم ها ضعیف بودند و فیلم نسبتا خوب انگشت شمار بود. بهترین حالتش برای این فیلم ها اکران نشدن بود. آخر همان سال آرمان مرد. خیلی راحت، در سه روز آن همه عشق رفت زیر خاک! فراز هم که رفته بود امریکا. از جلوی هر سینمایی که می گذشتم آن دو را می دیدم، مخصوصا آرمان را. و من نفهمیدم به خاطر وضعیت فیلم ها بود یا آن دو که دیگر سینما نرفتم.

طهران ، کافه پراگ، شب

با رفیقم نشسته ایم سر میز و بحثمان داغ است، موضوع، حقوق بشر. یکی دیگر از بچه ها اضافه می شود. می گوید :"پویان، بیضایی هم که رفت!" طوری نگاهش می کنم که انگار تازه فهمیدم و اهمیتی ندارد برایم. رفیقم می گوید: "با این وضعیت ده نمکی هم از ایران می رود." و از خنده منفجر می شویم. نمی دانم خنده ام از غم فراموشی (همان نوستالژیا) است یا واقعا این چیزها برایم خنده دار شده. وسط خنده هایم هست که فکر می کنم:" آخرین بار استاد را کی دیدم؟" قرار بود این تابستان در کلاسش شرکت کنم، "اسطوره شناسی"، که نشد.

در آخرین تئاترش بود. تالار وحدت، "نمایش افرا" که دیدمش. شب بود و هوا سرد. با آرمان بودیم، مثل همیشه پیرهن، پالتو و شال گردن و کلاه یه وری (چگوارا عشق مشترکمان بود). آرمان گفته بود چرا کروات نزدی و من اذیتش کردم که از این متجدد بازی ها بیزارم. "اول عقلت را متجدد کن فکلی!" سه چهار نفر دیگر هم با ما آمدند. فراز بود؟ یادم نمی آید. فقط یادم است که مسخ شده بودم در زمان اجرا، صحنه ها مثل تصاویر خیالی کتاب های مصور جلوی چشمانم بودند.نمایش تلخی بود اما در آخر، همه اش امید بود، امید به روز های آینده که تلخی امروز را با خود می برد و جریانی نرم که در نمایش نمی شود نشانش داد. استاد امید می داد اما چشمانش خسته بود بعد از نمایش،آن خستگی از یادم نمی رود. آن روزها نفهمیدم چقدر خسته بوده، اما حالا می فهمم.

اصفهان ، اتاق شخصی، روز

اخبار شبکه بی بی سی، اصغر فرهادی جایزه های جشن خانه سینما را با "درباره الی" درو کرده و گفته :"ای کاش وضع مملکت طوری شود که گلشیفته (فراهانی) بتواند برگردد، امیدوارم که بهرام بیضایی برگردد، امیر نادری بتواند در ایران فیلم بسازد و امیدوارم که جعفر پناهی هم بتواند در ایران فیلم بسازد." همین کافی است که پروانه فیلمش لغو شود. اصغر فرهادی فیلم هایش همه از درد مردم است. یادم هست وقتی "شهر زیبا" را ساخت، شد یکی از کارگردان های محبوب من، آن هم من که در فیلم دیدن خیلی سخت گیر بودم. و فیلم هایش هر روز بهتر شد تا رسید به "درباره الی". فرهادی در فیلم هایش دردهای مردم را صریح می گفت و قدرتش در همین بود.

حالا هم، باز حرفهایش را زد. درد سینمای ایران را از زبان هزاران عاشقش گفت و آن حرف ها را پس نگرفت. پس نگرفت چون حرف حق را زد. فکر کنم خواهرم بود که گفت :"مثل فرهادی نداریم." لبخند تلخی تحویلش دادم که کم کم شیرین شد. گفتم :"داریم، زیاد هم داریم. پناهی، قبادی، حقیقی، بیضایی، نادری ... . این ها می توانند شرایط را عوض کنند. صبر کردن می خواهد تا دوباره با عشق به سینما برویم".


10 مهرماه 1389


آهنگ تیتراژ پایانی "نفس عمیق را از اینجا می توانید دانلود کنید. آسمان هنوز زخمی است.

ای برادر جان کجایی؟ این نوشته ای بود که چند روز بعد از مرگ آرمان برایش نوشتم.

شمقدری : مجوز ساخت فیلم فرهادی به خاطر حرف هایش لغو شد.

کسی از گربه های ایرانی خبر نداره

۸ نظر:

  1. آلی بود پصر . خیلی هال کردم . دمط گرم

    پاسخحذف
  2. خوب اشاره کردی . این روز ها همه عادت کردیم که فیلم هایی را وی پرده سینما ببینیم که نه تنها ارزش وقت گذاشتن را ندارند ، بلکه نمی توان اسم آنها را "فیلم " گذاشت . بی محتوایی ، پرداختن به موضوعات بی ارزش ، دیالوگ ها بدون کوچکترین ارزش معنایی و شوخی های نا مناسب در فیلم های امروز به وضوح دیده می شود . متاسفانه مواجه با این فیلم ها برای مردم عادی شده است و همه عادت کرده اند که به خاطر نبودن تفریحات متنوع در ایران ، تن به دیدن چنین فیلم های بی ارزشی دهند . این گونه است که هر آدم به ظاهر کارگردانی به خودش اجازه می دهد که هر چیزی را به خورد مردم دهند .
    نبودن بزرگان سینما یک درد است و عادت و پذیرفتن فیلم های بی محتوا یک درد ...؛

    پاسخحذف
  3. خواندمت پویان عزیزم
    با درد
    با غم

    پاسخحذف
  4. یک روز یک نفر به من گفت: الی گناهی مرتکب شد که دریا هم نتونست پاکش کنه ...

    حیف

    پاسخحذف
  5. غم رو تو نوشتت دیدم. نوستالژیا
    گاهی فکر میکنم که ما چی داشتیم و الان نداریم. بعد میفهمم که وقتی ازونیکه بود بدتر شده پس از این هم میتونه بدتر بشه...
    خوشم اومد. یعنی یه حس مشترکی باهات داشتم. اهل سینما نیستم اما این تغییر و این غم رو هممون داریم با تموم وجود حس میکنیم
    شایدم همیشه همین بوده و ما فکر میکردیم بهتر بوده. شاید بهتره که الان میدونیم چقدر اوضامون خرابه

    پاسخحذف
  6. منم نفس عمیق را خیلی دوست داشتم... آهنگ آخرش که دیگه هیچی ...
    گفتی سینما یاد دوران سینما رفتن خودم افتادم و جلسه های نقد فیلم اصفهان و تهران...
    راستی اینو روز تولد من نوشتی! چه تصادفی! ;)

    پاسخحذف
  7. پویا عزیزم، هیچ چیز تصادفی نیست

    پاسخحذف
  8. حق با توست. فراموش کرده بودم که من هم به تصادف اعتقاد ندارم!

    پاسخحذف

توجه:فقط اعضای این وبلاگ می‌توانند نظر خود را ارسال کنند.