۱۳۸۸ آذر ۸, یکشنبه

راه خاموش

هنوز می نگری

با تمام ِ زندگی ِ شده

به رفته های آن چنان

و به بودن های این چنین

سکوت در خزان ِ اکنون

به می روند انسان هایی از این جنس

که نمی دانند

نمی دانند رنجشان می برد

از این لحظه

از رفتن

که رسمشان است خداحافظ

نمی خورند غم

که ندارند،

می نگری با زندگی تمام شده

فراموش شده

عزم رفتن

در پاهایت که

نمی تواند از خستگی،

دلی که خواست بسازد

بماند

و نمی داند

می خواهد برود

که بن بست نباشد

باز باشد

پنجره ای

که انتظارش می لرزاند

برق نگاه را

و می شکند سکوت خزان را

که راه ما خاموش است

8 آذر 88 ما هم شدیم مثل دیگران ، تاوانش هم می شود یک عمر، مثل دیگران

۱۳۸۸ آبان ۲۹, جمعه

خيال

ظهر است،‌احساس مي كني بزرگ تر شده اي قد آن حرف ها كه مي گفتند بچگي هايت. نشسته اي در اتاق.

داشتم مي آمدم ابرها قشنگ بودند هر از گاهي،‌ موج مي زدند خاكستري و آبي آن ته،‌ نقاشي بودند، راحت بودند يك جوري. عوض مي شدند رنگ افكارت،‌ باد مي چرخاندشان آرام. حالا اينجايي.

هوا را باز مي دهي توي ذهنت كه بزرگ تر شده است، ‌قلبت بيشتر. اين آهنگ است كه آرام آرام مي رود روي روحت بنشيند،‌ زندگي را مي شود احساس كرد مي نشيند كنارت. آرام است اينجا،‌ ساكت است فكرت،‌ خلوت است،‌ راحت است يك جوري. حال و هواي خودمان را دارد. تكان نمي خوري،‌ پلك هم نمي زني، فقط نگاه مي كني زندگي را،‌ نشسته است كنارت. فكر مي كني در حال خودت نيستي،‌ شايد هم الان است كه هستي. فكر مي كني زندگي را كه آن طرف تر معنا نداشت، كه اينجا خود زندگي است كه راحت است يك جوري. حس مي كني بزرگ تر شده اي، بيش از آن حرف ها كه مي گفتند بچگي هايت.

27 آبان 88 اين هم از زندگي

۱۳۸۸ آبان ۲۶, سه‌شنبه

بن بست بي پايان

دست ها سر در گريبان،

‌چشم ها خاموش

گوش ها از هر صدا بسته،

ذهن ها خيره به حسرت هاي شب رفته،

روزها خسته،

عقل و دل مسخ و پريشان

هوش ها بر خاك رفته،

پاي در افتان و خيزان،

كشمكش،

غبارِ مه،

استخوان بيجان،

سرفه هاي سرد و لرزان،

دست ها سر در گريبان.

اين چنين گويم به خود :

شايد كه باز

انتها اين كوچه بن بست است.

باز مي گردد صدايم

كوچه بن بست است

بن بست است

اينجا نيز بن بست است.

ابرهاي آسمان خوني

گريه هاي آسمان سرد است،

وجودم پرتلاطم،

زمين از بار گناهانم لجن بستست

بادهاي اين زمين بس ناجوانمردانه طوفاني است.

سرم در حسرت آغوش مهرآگين،

كه بردارد غمي

دردي،

زين زخم جان كاهم.

درد در من،‌ در زمين جاريست

وجودم، اين تنم در خواب ِ بيداري است.

پس چرا اين كس نمي فهمد؟

گريه هاي آسمان سرد است

زمين اينجا لجن بستست

بادهاي اين زمين بس ناجوانمردانه طوفاني است.

وجودم پر تلاطم

كه بگشايد كسي

جايي

دري

در قلب اين ديوار

كه مي سايم منش دست با ناخن

كه مي سايد صدايش

جانكم را،

باز هم بيهوده مي كوشي

نديدي روزني حتّي فقط يك بار،

تو هم ترس است در قلبت

صدايت با نگاهت تا ابد مايوس تنهاييست،

باز هم بيهوده مي كوشي

رها كن!

رها كن خاطرت را.

سكوت تلخ من تنها جوابم

نيست در من صدايي

تا كه گويم :

كسي اينجاست!

كسي اينجاست كه بايد بشنود يك بار،

فقط يك بار

همين جا، در همين بن بست بي پايان

در همين بن بست ويران

هست جان زندگي!

در رگ حتّي همين ديوار،

كسي اينجاست كه بايد بشنود يك بار

تا گشايد آخرش اين در

ننگم باد گر نگشايمش آخر!

26 آبان 88 خسته ام

۱۳۸۸ آبان ۱۲, سه‌شنبه

نفس عميق

اين چنين زيستن! لياقت ما همين بود؟ يا بهتر است بگوييم اين چنين "نيستن"! نيستن و نبودن لايق ترند بر نام اين زندگي. جواب انديشيدن به اين "نيستن" در انتها يكي است. تكرار معصيت هاي ديرين پدران و رفتن، راه عبثشان را. تا آنجا كه بار سنگين اين معصيت ها خم كند سرمان را تا زانو تا مبهوت خيره شويم محيط مايوس خود را و ندانيم مسخ شده كه چه شده ما را! و به همين سادگي باد مي برد هر آنچه داريم را،‌به همين سادگي!‌ روياهامان،‌غم هامان،‌خاطراتمان و كسانمان را. و به همين سادگي است كه پر مي شود كلاممان از واژه هاي ملول خسته،‌ از معصيت هاي ناگزير. از دروغ،‌ نفرت، خيانت،‌ انزجار و تهمت!‌ تهمتي كه قلب عزيزترينت را مي فشارد و مي آزرد كه ديگر ندارد رمق حتّي همين "نيستن" را. و آهسته و آرام خيره مي شوي چشمان خيس بي انتهايش را. شايد اينجاست كه بايديست تراژدي را، تا خلق شود لحظه اي ، خلق شود ‌لحظه اي در ستايش "بودن". كه احساسش كني، همان لحظه كوتاه هميشه يادگار را. همان غم همراه را كه هميشه مي كاود گوشه هاي ذهنت را. تا در سنگيني سينه ات لطيفش كني با نفسي عميق، همان لحظه كوتاه هميشه يادگار را. حس كني نم خاك را تا بفهمي دارد مي بارد باران، مي بارد باران يعني كسي در اين شهر تنهاست، يعني عزيزترينت سينه اش سنگين است كه هوا ابر است. ‌و مي بارد باران كه نفهمي اين از همان چشمان خيس بي انتهاست. و نفهمي كه بايد نگه داشت خاطر عزيز همان لحظه كوتاه هميشه يادگار را. و پس نزني افكارت را و نفهمي به اميد نفسي عميق نگاه مي كند تو را، ‌همان چشمان خيس بي انتها.

(خواستم در چشمانش نگاه كنم كه :‌ عزيزترينم مي ترسم! مي ترسم كه اين درد ويرانت كند،‌ تو طاقت رنجت را نداري. نه! نتوانستم)‌

12 آبان 88 اينجا هوا باراني است و هردو دلشوره داريم