۱۳۸۸ شهریور ۲۴, سه‌شنبه

ای برادر جان کجایی؟

▬ برای او که می‌فهمید

ای برادر جان!
رنج خاطرم از رفتن تو نیست
و اینجا نبودنت
می دانم که هرکجا،
از جهنم آدمیان بهتر است
دور از هیاهو
و افکار پریشان
امّا
امّا نمی فهمم
ای برادر جان!
ما که روضه خوان دقایق هم بودیم
تنهایی شب را با هم گریستیم
ما که رفته بودیم راه های نرفته را
حتی بال پرواز خیالمان یکی بود
اینجا
این چنین
ای برادر جان!
بی من چرا؟
ای برادر جان کجایی؟

باز هم نوشتم

خواستي بنويسم،‌ چه كنم كه همواره نانوشته هايم از تو مي گويند! و وسوسه خيال تو همواره از من در گريز است. در جستجوي همين وسوه ها، همين عواطف سيال بودم كه بي اختيار خسته در جايي نشستم. هياهوي شهر هر لحظه دورتر مي نمود و سكون بيشتر جا خوش مي كرد. به آرامي در توهم پيچاپيچ افكار و اذهان پريده رنگ بويي آشنا يافتم. نگاهم خيره به دنبالش بود كه به خودم آمدم. در اطرافم حس ديريني تلالو ميزد. چه غريب همه جا رنگ آشنا پيدا كرده بود. بوي خنكاي نسيم خاطرات بي جان را زنده مي كرد. چه آشنا بود آنجا! با خودم گفتم:‌ "‌مگر اينجا كمي آن طرف تر از خانه روشن شبنم نيست؟" يادت آمد؟ كنار همان رودي كه از عمق افكار قلبمان سرازير مي شد تا ... اصلا بي خيال، مثل اينكه اين "شادماني بي سبب"‌به من هم سرايت كرده، حتما من نشاني ها را اشتباه گرفته ام! امّا يادت باشد هوا همان هوا بود و آسمان همان رنگ. سرد، تاريك و كمي هم باراني
نشسته بودم كه يادم آمد اسارت نشستن هميشه آزارم داده،‌ پس در كنار همان آب جاري، همان رود زنده، قدم هايم را در دلم آهسته شمردم ... يك ... به ياد داري كه چه راه هايي را براي يافتن اندكي حوصله عاشقانه قدم زديم؟ ... دو ... پيچ در پيچ و مقصد معنا نداشتند ... سه ... هميشه خستگي لحظات تورا مي آزرد
تا آمدم بفهمم كه بوي نرم سبزه مشام ذهنم را ربوده، در مقابل چشمانم پيرمردي را حس كردم. چشمانم را گشودم، پيرمردي با قلابش براي ماهيان دانه ريخته بود. در دلم به او خنديدم، آخر ماهي به چه درد مي خورد؟ اصلا مگر اينجا ماهي هم دارد؟ نگاهش به آب چنان دوخته بود كه فكر آگاه كردنش دور مي نمود. مي بيني، باز هم در افكار بي ملاحظه ام گم شدم و حال چرا نا گاه آن هم اينجا، به ياد خاطرات دوستان قديم افتادم، ‌يادت هست در جمع آن ها چگونه افكارمان بر در و ديوار و سقف تمدن نقش مي بست؟‌ حتّي ميز رويرو هم خاطره انگيز بود. بماند كه تو كمي آن طرف تر نشستي ولي ديدم چگونه سبد احساس رقيق با تو بودن را در كنارم به جا گذاشتي. نمي دانم چرا خاطراتمان هميشه به قدم زدن در كوچه هاي پيچ در پيچ در شب ختم مي شود. امّا مي دانم اگر بگويم كه نمي دانم ها هميشه در ذهن من است و مانند تو به آن ها اعتراف كردن سخت ترين چيز براي من، به من مي خندي، پس بگذار اين راز را پيش خودم نگه دارم. هميشه اين موقع براي عوض كردن هواي سرمان از حالم مي پرسيدي. از كنار پيرمرد كه گذشتم حالم خوب بود. هنوز باران در مشامم بود كه دختري را ديدم بر صخره هاي خزه نشسته و پايش را با بازي در زلال آب عريان كرده، داشت بي سلام آرام به من مي نگريست. نمي دانم ديده اي كه دور از عواطف دوران به من مي نگريست بود يا لبخندي كه در اعماق لحظاتم جا خوش كرده بود كه بي درنگ ياد تو افتادم. گفتم :‌"اينجا چه مي كني؟" جوابي نبود فقط خنده اي كوتاه كردي و بعد مرغان دريايي از صداي خنده ات در تاريكي شب به پرواز در آمدند. آن گاه از زندگي و از پرواز گفتند. تك تكشان چون ستاره اي سفيد در آسمان بودند. يادم آمد كه گفتي :"ستاره اي در آسمان ندارم" خواستم بگويم :"اين همه ستاره!" ولي دور شده بودم. در ادامه فقط هواي تبسم گريه در سرم بود

به انتها كه رسيدم برگشتم. در راه بازگشت دخترك در جايش نبود، در كنار پيرمرد ايستاده بود كه با شادي ماهي در دستش تكان مي خورد. رنگ پولك هايش در شب مي درخشيد. صداي خنده دخترك فضا را مي شكست. در اين قهقه ها مي دانم كه چيزي شنيدم. صدايت را شنيدم كه گفتي: چه زيباست.

آنگاه که بغچه‌ام را می‌بندم

سلام بازهم از حالم پرسیدی. بگذار این بار کمی خودخواه باشم، تو که می دانی حال من تغییری ندارد. هنوز نگاهم نگران است، قلبم از دیر آمدن پرستوها در عید می لرزد و فکرم در هوای آنانی است که مرا نمی خوانند. گاه گاهی هم که نوای سکوت مردم در سرم می پیچد هوس های دلم را دور می ریزم. تنها می ماند صدایی که هر شب بر صورتم می وزد و مرا می برد تا هوای نفس نسیم و لمس آغوش ستاره. راستش را بخواهی خوشحالم که شب ها همه خوابند ، آخر اگر بفهمند دیگر نمی گذارند شب بیاید. صبح ها هم نگاهشان می گوید که هنوز جای بوسه هایت بر گونه ام است. می دانی ، چند وقتی است که دلم حوصله پرواز ندارد! فقط از پنجره به انتهای صحرا خیره است امّا حواسش جمع است که کسی اورا نبیند.این ها که ديگر صدای مرا نمی شنوند، تو بگو که گناهی نکرده ام، فقط شب ها برای زخم هاشان لالایی خوانده ام و با نقّاشی روي زنجیرهاشان دلم از عشق پر شده است. امّا من که نگفتم بیایید از اینجا برویم! آوازهایم را هم فراموش کرده ام جوری که دیگر شعر هم سراغی از من نمی گیرد. تنها هرگاه که به من لبخند می زنند آنان را نمی شناسم. اين هم تحمّل مي خواهد؟ بگو کمی صبر کنند، بغچه ام را که ببندم می روم. تو که می دانی هنوز داغ سوگ ستاره در آوای صدایم است و چشمم در انتظار باران و رفتن ابر. خوب که چه؟ هنوز بوی نم نم باران دیوانه ام می کند و خاطره شمشادهای خیس باغ خاله ام با ایوان و نان و پنیر در لبخند من است. دوباره نگو که زمان این حرف ها گذشته! من كه مي دانم توهم دلت برای باران تنگ شده، مطمئنی که دلت پر غوغا نیست و سرت حال و حوصله فردا را ندارد؟ اشتباه نکن، خسته نیستم ، کمی خسته بودم امّا اين هم ديگر برايم عادت شده. الآن که با تو حرف می زنم به دریا خیره ام و داستان امواج و صخره ها را برای مرغان دریایی می گویم. تا خوابشان ببرد، شاید در خواب تنها برای پرواز کردن پرواز کنند. چه کنم؟ کار روزانه ام شیرین کردن رویای دیگران است، مگر اهمّیتّی هم دارد که من در واقعيّت زنده ام. شاید روزی من را هم دیدی که با اشتیاق از شاخه درختان سیب بالا می روم تا به آن ها دستمال رنگی آویزان کنم ... نخند، دلم در آرزوی آن لحظه است، يادم هست قبلاٌ چه گفتم، دیدی من هم بلدم دروغ بگویم که آرزویی ندارم؟ کاش می شد از هوای دیدن مردم دست بردارم، آن وقت در آسمان تنهاییم دراز می کشیدم تا زیر آفتاب با ابرها برای خودم نقّاشی بکشم و در زیر باران رنگین کمان صورتم را تر کنم و آن قدر بخندم تا در صدای خنده هايم گم شوم. امّا چه کنم، از بچّگی عادت کردم که سيبم را با دیگران قسمت کنم. آخر چرا بايد براي خوردن يك سيب اينقدر تنها بود؟ می بینی؟ هنوز هم حرف هایم از حوصله ات بیشتر است و گله هايم از آن هم بيشتر. برای همین است که دیگر صدایم را شب ها نمی شنوی. کاش باز هم از خودت برایم می گفتی! نمی دانم هنوز آرزوی خود را داری یا نه؟ باشد، ديگر چیزی نمی گویم، فقط نگذار ترس ات از هذیان دم صبح ، رویایت را در کابوس زندگی ام گم کند زندگی ات از ترس خالی باد.

نامه یک بی اعتقاد

سلام مي دانم كه زياد منتظر ماندي، مرا ببخش. حال ما خوب است ولي تو باور نكن. همه چيز مانند قبل در گذر است. خوشحال شدم كه از تلاش هايت گفتي،‌ از ياس هايت و اميدهايت. گفتي مي خواهي تغيير دهي و باز مرا به خود خواندي و فكر كردي من همانم كه بودم! بايد اعتراف كنم كه درست فكر كردي ولي مرا درست نشناختي. مگر ديگر در اين دنيا كسي هم كسي را مي شناسد؟‌ همين است،‌ مي دانم،‌ ذهن ها كرخ شده و انديشه ها در بن بست غرق. راستي قبل تر را به خاطر داري؟ مي گويند آن موقع جور ديگري بوده! مردم در انتظار آسمان بوده اند. هميشه از آنان كه به آسمان خيره مي شدند بيزار بودم،‌ آخر من زمين را دوست دارم،‌ براي همين است كه به پايين مي نگرم، به خاك! نمي دانم چه كسي اولين بار گفت كه خاك پست است و از ياد برد كه اين خاك مادرش است. مي دانم اكنون به ستاره ها مي انديشي،‌ آخر وقتي آسمان افسانه اي است موهوم،‌ جستجوي ستاره را چه مي نامي؟‌ مي دانم ، مي دانم كه دير فهميدم ،‌ولي فهميدم. به همين خاطر است كه اينجا را دوست دارم!‌ شب ها كابوس مي بينم و روزها واقعيّت را تعبير مي كنم. ديگر نخواهم گريست اما در عوض كسي را نمي آزارم. همين براي من بس است. چه فرقي مي كند در شب ستاره هايت را بشماري يا زخم هايت را؟ بالاخره خوابت مي برد. راستش را بخواهي اينجا كه ايستاده ام كسي نيست،‌ نه بالا و نه پايين. كف خاك است،‌ نه خدايي و نه ابليسي. پاي كسي به اينجا باز نشده،‌ فقط هر از گاهي وا‍‍ژه اي مي تپد كه آن را هم كم كم پاك مي كنم. فقط اميد دارم كسي سوداي بهتر كردن دنيا را نداشته باشد كه آن را خراب مي كند بر سر دنيايم. راستي نگفتم، اينجا هيچ خطي نيست. باورت مي شود؟ به هرجا كه بخواهم مي نگرم و سرك مي كشم، حتّي به دل خودم كه ديگر نيست. مي بيني؟‌ ديگر آرزويي برايم نمانده،‌ من به هر آنچه نخواستم رسيدم. جانت از من تهي باد.

جای خالی

چند وقتي بود كه در اتاق نشسته بود،‌ هوا ديگر تاريك شده بود و سكوتي سنگين خانه را فرا گرفته بود. هيچ علاقه اي به اين سكوت نداشت و به بهانه هاي مختلف آن را مي شكست. اما گاهي سكوت را نگه مي داشت تا صداي زمان را بهتر بشنود كه نويد بخش پايان انتظارش بود. در اين حال به خودش فكر مي كرد،‌ كتاب مي خواند و گاهي مي نوشت،‌ از زيبايي هاي زندگي اش.
پس از مدّتي صدايي آشنا شنيد كه بر شيشه پنجره مي كوبيد،‌لبخندي بر لبش نشست. وقتش رسيده بود ،‌ باران . صدا بلندتر شد و آوايش در گوشش شروع به پيچيدن كرد. از اتاق بيرون رفت ،‌پالتو خود را تن كرد و به زير باران رفت. تا چشمانش را بست بوي رطوبت در ذهنش پيچيد و او را مست كرد. دست باران صورتش را لمس كرد و به عمق وجودش خزيد. تپش قلبش ريتمي شاد گرفت تا با هر نفس غم هايش را به باران بسپارد و در آن لحظه بماند. ترانه باران كه در همه جا طنين انداز شده بود داشت آرام مي گرفت. با شروع اين آرامش او نيز چمانش را باز كرد،‌ ابرها نيز كه سبك شده بودند كنار مي رفتند و آسمان نمايان مي شد. باز لبخند را بر لبش حس كرد،‌ افكارش شروع به تراوش كرد و فضا را آكند. باران ديگر قطع شده بود و بوي آن زندگي را زنده كرده بود. قطره هاي باران همه جا نشسته بود و در تاريكي مي درخشيدند،‌ مانند چشمان او كه به گوشه اي از آسمان خيره شده بود. گوشه اي كه ابرها داشتند كنار مي رفتند. چرا هميشه ازهمين جا ؟ فكرش را خالي كرد و منتظر لحظه ماند. تا ستاره اي از پشت ابرها نمايان شد،‌ در دل تاريكي شروع به درخشش كرد و چقدر زيبا بود! به خاطر داشت هر وقت خواسته بود در نوشته هايش توصيفش كند نتوانسته بود. مگر اين چيزها وصف شدني هستند؟ فقط بايد لذّت برد. دستش را در جيب كنار پالتواش كرد، سيگاري بر لب گذاشت. با روشن كردن آن لحظه اي چهره اش روشن شد. دود سيگار را در سينه جا داد. در اين حال هنوز غرق تماشا بود. دود را به آرامي در فضا رها مي كرد و دود در برابر صورتش شروع به رقص مي كرد،‌ پيچ و تاب مي خورد و بالا مي رفت و خاطرات شيرينش را زنده مي كرد،‌ زنده تر از هميشه و به نرمي در فضا محو مي شد. هنوز خيره به آسمان بود و وجدش هر لحظه بيشتر مي شد. ستاره نيز كه انگار به اين مطلب آگاه بود شروع به چشمك زدن مي كرد. در اين حال درخشش چشمانش عمق مي گرفت و جهش مي كرد. در اين اوقات بود كه خيال مي كرد ستاره تنها براي او مي درخشد. از اين فكر هميشه لبخندي از سر استهزا به صورتش مي نشست و در دل به خود مي خنديد. امّا باز به اين افكار خود ادامه مي داد چون روياي شيريني بود.
هنگامي كه دوباره ستاره پشت ابر پنهان مي شد. او نيز به اتاقش باز مي گشت و تا شروع باراني ديگر در خاطره آن لحظات مي ماند و چه احساس خوبي داشت. امّا اين بار حسي بود كه او را مي آزرد. چيزي در اين ميان گم بود. فضايي را در وجودش خالي حس مي كرد و هر چه بشتر به آن مي انديشيد پوچ بودنش ملموس تر مي شد. نمي دانست كه چرا بايد ابرها بر پهنه آسمان باشند و او را از عيش دائمي اش محروم كنند. خودش را مي خورد و نگاه سنگين اش را از دريچه پنجره به ابرهاي خاكستري مي دوخت. نگاهي كه درخشش را كم داشت. ديگر حوصله بر هم زدن سكوت را نداشت و تنها نجواي محزون او بود كه بر ديواره سكوت خراشيده مي شد.

مدّت زيادي گذشت تا دوباره آواي باران شنيده شود. شيشه پنجره تر شد و قطرات باران بر روي برگ درختان كوبيد. ابرها سبك تر شدند،‌ انگار آنان نيز غم خود را به باران سپرده بودند. امّا اين بار او به حس باران بيرون نيامده بود و حتّي در كنار پنجره به تماشا نايستاده بود. ابرها آرام آرام از پهنه آسمان كنار مي رفتند. نه در گوشه اي از آسمان و براي چند لحظه. از تمام آسمان گويي كه هيچگاه نبوده اند. ابتدا چند ستاره در آسمان درخشيدند و سپس ستاره هاي ديگر،‌آسمان ستاره هايش را بازيافته بود. ستاره ها چشمك مي زدند و با نور خود خاك را لمس مي كردند و چه زيبا بودند و رازآميز. گوشه و كنار آسمان را ستاره ها فرا گرفته بودند. امّا اگر كسي خوب دقّت مي كرد. در گوشه اي از آسمان جاي يك ستاره خالي بود

بدون ستاره

بازم نشسته بودم دم ايوون ،‌شب ... ‌ بدون ستاره ... داشتم با خودم فكر مي كردم، ‌مثل هميشه گفتي :‌ "چرا دلت گرفته؟"‌ جوابم معلوم بود... ياد ونگوك افتادم "از دست تو!" ... خنديدم،‌ داشتم به خودم مي خنديدم ولي هرچي فكر كردم چرا؟ نفهميدم ... "خوب زود باش يه كاري كن دلت وا شه"‌ اين لحنت خوب به گوشم آشناس،‌خيلي خوب ... كاش مي شد بفهمي ،‌حالا بايد يه كاري بكنم مثل هميشه ... مي خوام دوباره همون كاري رو انجام بدم كه هميشه انجام مي دادم، كه دلم وا بشه، روحم خنك بشه! آره مي خوام بات حرف بزنم ،‌ ولي نه بي خيال ... دارم مي خندم،‌ بازم به خودم ... نگاه كنجكاوت رو منه ،‌حسش مي كنم ،‌وقتي نگات مي كنم ، روت و بر مي گردوني ،‌مثل هميشه ... فكر مي كنم ... بازم مي خندم‌،‌اما اين دفعه به خودم نمي خندم ... يه نفس عميق تو شب زمستون ... سرما تو عمق وجودم مي خزه ... مهتاب روي پلكام دست مي كشه ،‌آروم چشمامو مي بندم ...‌ بخار بازدمم دور و برم رو مي گيره ... خيالاتم توش مي پيچن و زنده ميشن ،‌ مي خوام لمسشون كنم ... ولي زود ميرن ،خيلي زود ... دقيق نگاه ميكنم ،‌داري زير چشمي نگام مي كني ... دارم فكر مي كنم ... تازه مي فهمم دارم مي خندم