۱۳۸۸ شهریور ۲۴, سه‌شنبه

آنگاه که بغچه‌ام را می‌بندم

سلام بازهم از حالم پرسیدی. بگذار این بار کمی خودخواه باشم، تو که می دانی حال من تغییری ندارد. هنوز نگاهم نگران است، قلبم از دیر آمدن پرستوها در عید می لرزد و فکرم در هوای آنانی است که مرا نمی خوانند. گاه گاهی هم که نوای سکوت مردم در سرم می پیچد هوس های دلم را دور می ریزم. تنها می ماند صدایی که هر شب بر صورتم می وزد و مرا می برد تا هوای نفس نسیم و لمس آغوش ستاره. راستش را بخواهی خوشحالم که شب ها همه خوابند ، آخر اگر بفهمند دیگر نمی گذارند شب بیاید. صبح ها هم نگاهشان می گوید که هنوز جای بوسه هایت بر گونه ام است. می دانی ، چند وقتی است که دلم حوصله پرواز ندارد! فقط از پنجره به انتهای صحرا خیره است امّا حواسش جمع است که کسی اورا نبیند.این ها که ديگر صدای مرا نمی شنوند، تو بگو که گناهی نکرده ام، فقط شب ها برای زخم هاشان لالایی خوانده ام و با نقّاشی روي زنجیرهاشان دلم از عشق پر شده است. امّا من که نگفتم بیایید از اینجا برویم! آوازهایم را هم فراموش کرده ام جوری که دیگر شعر هم سراغی از من نمی گیرد. تنها هرگاه که به من لبخند می زنند آنان را نمی شناسم. اين هم تحمّل مي خواهد؟ بگو کمی صبر کنند، بغچه ام را که ببندم می روم. تو که می دانی هنوز داغ سوگ ستاره در آوای صدایم است و چشمم در انتظار باران و رفتن ابر. خوب که چه؟ هنوز بوی نم نم باران دیوانه ام می کند و خاطره شمشادهای خیس باغ خاله ام با ایوان و نان و پنیر در لبخند من است. دوباره نگو که زمان این حرف ها گذشته! من كه مي دانم توهم دلت برای باران تنگ شده، مطمئنی که دلت پر غوغا نیست و سرت حال و حوصله فردا را ندارد؟ اشتباه نکن، خسته نیستم ، کمی خسته بودم امّا اين هم ديگر برايم عادت شده. الآن که با تو حرف می زنم به دریا خیره ام و داستان امواج و صخره ها را برای مرغان دریایی می گویم. تا خوابشان ببرد، شاید در خواب تنها برای پرواز کردن پرواز کنند. چه کنم؟ کار روزانه ام شیرین کردن رویای دیگران است، مگر اهمّیتّی هم دارد که من در واقعيّت زنده ام. شاید روزی من را هم دیدی که با اشتیاق از شاخه درختان سیب بالا می روم تا به آن ها دستمال رنگی آویزان کنم ... نخند، دلم در آرزوی آن لحظه است، يادم هست قبلاٌ چه گفتم، دیدی من هم بلدم دروغ بگویم که آرزویی ندارم؟ کاش می شد از هوای دیدن مردم دست بردارم، آن وقت در آسمان تنهاییم دراز می کشیدم تا زیر آفتاب با ابرها برای خودم نقّاشی بکشم و در زیر باران رنگین کمان صورتم را تر کنم و آن قدر بخندم تا در صدای خنده هايم گم شوم. امّا چه کنم، از بچّگی عادت کردم که سيبم را با دیگران قسمت کنم. آخر چرا بايد براي خوردن يك سيب اينقدر تنها بود؟ می بینی؟ هنوز هم حرف هایم از حوصله ات بیشتر است و گله هايم از آن هم بيشتر. برای همین است که دیگر صدایم را شب ها نمی شنوی. کاش باز هم از خودت برایم می گفتی! نمی دانم هنوز آرزوی خود را داری یا نه؟ باشد، ديگر چیزی نمی گویم، فقط نگذار ترس ات از هذیان دم صبح ، رویایت را در کابوس زندگی ام گم کند زندگی ات از ترس خالی باد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

توجه:فقط اعضای این وبلاگ می‌توانند نظر خود را ارسال کنند.