۱۳۸۸ شهریور ۲۴, سه‌شنبه

بدون ستاره

بازم نشسته بودم دم ايوون ،‌شب ... ‌ بدون ستاره ... داشتم با خودم فكر مي كردم، ‌مثل هميشه گفتي :‌ "چرا دلت گرفته؟"‌ جوابم معلوم بود... ياد ونگوك افتادم "از دست تو!" ... خنديدم،‌ داشتم به خودم مي خنديدم ولي هرچي فكر كردم چرا؟ نفهميدم ... "خوب زود باش يه كاري كن دلت وا شه"‌ اين لحنت خوب به گوشم آشناس،‌خيلي خوب ... كاش مي شد بفهمي ،‌حالا بايد يه كاري بكنم مثل هميشه ... مي خوام دوباره همون كاري رو انجام بدم كه هميشه انجام مي دادم، كه دلم وا بشه، روحم خنك بشه! آره مي خوام بات حرف بزنم ،‌ ولي نه بي خيال ... دارم مي خندم،‌ بازم به خودم ... نگاه كنجكاوت رو منه ،‌حسش مي كنم ،‌وقتي نگات مي كنم ، روت و بر مي گردوني ،‌مثل هميشه ... فكر مي كنم ... بازم مي خندم‌،‌اما اين دفعه به خودم نمي خندم ... يه نفس عميق تو شب زمستون ... سرما تو عمق وجودم مي خزه ... مهتاب روي پلكام دست مي كشه ،‌آروم چشمامو مي بندم ...‌ بخار بازدمم دور و برم رو مي گيره ... خيالاتم توش مي پيچن و زنده ميشن ،‌ مي خوام لمسشون كنم ... ولي زود ميرن ،خيلي زود ... دقيق نگاه ميكنم ،‌داري زير چشمي نگام مي كني ... دارم فكر مي كنم ... تازه مي فهمم دارم مي خندم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

توجه:فقط اعضای این وبلاگ می‌توانند نظر خود را ارسال کنند.