۱۳۸۸ شهریور ۲۴, سه‌شنبه

نامه یک بی اعتقاد

سلام مي دانم كه زياد منتظر ماندي، مرا ببخش. حال ما خوب است ولي تو باور نكن. همه چيز مانند قبل در گذر است. خوشحال شدم كه از تلاش هايت گفتي،‌ از ياس هايت و اميدهايت. گفتي مي خواهي تغيير دهي و باز مرا به خود خواندي و فكر كردي من همانم كه بودم! بايد اعتراف كنم كه درست فكر كردي ولي مرا درست نشناختي. مگر ديگر در اين دنيا كسي هم كسي را مي شناسد؟‌ همين است،‌ مي دانم،‌ ذهن ها كرخ شده و انديشه ها در بن بست غرق. راستي قبل تر را به خاطر داري؟ مي گويند آن موقع جور ديگري بوده! مردم در انتظار آسمان بوده اند. هميشه از آنان كه به آسمان خيره مي شدند بيزار بودم،‌ آخر من زمين را دوست دارم،‌ براي همين است كه به پايين مي نگرم، به خاك! نمي دانم چه كسي اولين بار گفت كه خاك پست است و از ياد برد كه اين خاك مادرش است. مي دانم اكنون به ستاره ها مي انديشي،‌ آخر وقتي آسمان افسانه اي است موهوم،‌ جستجوي ستاره را چه مي نامي؟‌ مي دانم ، مي دانم كه دير فهميدم ،‌ولي فهميدم. به همين خاطر است كه اينجا را دوست دارم!‌ شب ها كابوس مي بينم و روزها واقعيّت را تعبير مي كنم. ديگر نخواهم گريست اما در عوض كسي را نمي آزارم. همين براي من بس است. چه فرقي مي كند در شب ستاره هايت را بشماري يا زخم هايت را؟ بالاخره خوابت مي برد. راستش را بخواهي اينجا كه ايستاده ام كسي نيست،‌ نه بالا و نه پايين. كف خاك است،‌ نه خدايي و نه ابليسي. پاي كسي به اينجا باز نشده،‌ فقط هر از گاهي وا‍‍ژه اي مي تپد كه آن را هم كم كم پاك مي كنم. فقط اميد دارم كسي سوداي بهتر كردن دنيا را نداشته باشد كه آن را خراب مي كند بر سر دنيايم. راستي نگفتم، اينجا هيچ خطي نيست. باورت مي شود؟ به هرجا كه بخواهم مي نگرم و سرك مي كشم، حتّي به دل خودم كه ديگر نيست. مي بيني؟‌ ديگر آرزويي برايم نمانده،‌ من به هر آنچه نخواستم رسيدم. جانت از من تهي باد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

توجه:فقط اعضای این وبلاگ می‌توانند نظر خود را ارسال کنند.