۱۳۸۸ شهریور ۲۴, سه‌شنبه

باز هم نوشتم

خواستي بنويسم،‌ چه كنم كه همواره نانوشته هايم از تو مي گويند! و وسوسه خيال تو همواره از من در گريز است. در جستجوي همين وسوه ها، همين عواطف سيال بودم كه بي اختيار خسته در جايي نشستم. هياهوي شهر هر لحظه دورتر مي نمود و سكون بيشتر جا خوش مي كرد. به آرامي در توهم پيچاپيچ افكار و اذهان پريده رنگ بويي آشنا يافتم. نگاهم خيره به دنبالش بود كه به خودم آمدم. در اطرافم حس ديريني تلالو ميزد. چه غريب همه جا رنگ آشنا پيدا كرده بود. بوي خنكاي نسيم خاطرات بي جان را زنده مي كرد. چه آشنا بود آنجا! با خودم گفتم:‌ "‌مگر اينجا كمي آن طرف تر از خانه روشن شبنم نيست؟" يادت آمد؟ كنار همان رودي كه از عمق افكار قلبمان سرازير مي شد تا ... اصلا بي خيال، مثل اينكه اين "شادماني بي سبب"‌به من هم سرايت كرده، حتما من نشاني ها را اشتباه گرفته ام! امّا يادت باشد هوا همان هوا بود و آسمان همان رنگ. سرد، تاريك و كمي هم باراني
نشسته بودم كه يادم آمد اسارت نشستن هميشه آزارم داده،‌ پس در كنار همان آب جاري، همان رود زنده، قدم هايم را در دلم آهسته شمردم ... يك ... به ياد داري كه چه راه هايي را براي يافتن اندكي حوصله عاشقانه قدم زديم؟ ... دو ... پيچ در پيچ و مقصد معنا نداشتند ... سه ... هميشه خستگي لحظات تورا مي آزرد
تا آمدم بفهمم كه بوي نرم سبزه مشام ذهنم را ربوده، در مقابل چشمانم پيرمردي را حس كردم. چشمانم را گشودم، پيرمردي با قلابش براي ماهيان دانه ريخته بود. در دلم به او خنديدم، آخر ماهي به چه درد مي خورد؟ اصلا مگر اينجا ماهي هم دارد؟ نگاهش به آب چنان دوخته بود كه فكر آگاه كردنش دور مي نمود. مي بيني، باز هم در افكار بي ملاحظه ام گم شدم و حال چرا نا گاه آن هم اينجا، به ياد خاطرات دوستان قديم افتادم، ‌يادت هست در جمع آن ها چگونه افكارمان بر در و ديوار و سقف تمدن نقش مي بست؟‌ حتّي ميز رويرو هم خاطره انگيز بود. بماند كه تو كمي آن طرف تر نشستي ولي ديدم چگونه سبد احساس رقيق با تو بودن را در كنارم به جا گذاشتي. نمي دانم چرا خاطراتمان هميشه به قدم زدن در كوچه هاي پيچ در پيچ در شب ختم مي شود. امّا مي دانم اگر بگويم كه نمي دانم ها هميشه در ذهن من است و مانند تو به آن ها اعتراف كردن سخت ترين چيز براي من، به من مي خندي، پس بگذار اين راز را پيش خودم نگه دارم. هميشه اين موقع براي عوض كردن هواي سرمان از حالم مي پرسيدي. از كنار پيرمرد كه گذشتم حالم خوب بود. هنوز باران در مشامم بود كه دختري را ديدم بر صخره هاي خزه نشسته و پايش را با بازي در زلال آب عريان كرده، داشت بي سلام آرام به من مي نگريست. نمي دانم ديده اي كه دور از عواطف دوران به من مي نگريست بود يا لبخندي كه در اعماق لحظاتم جا خوش كرده بود كه بي درنگ ياد تو افتادم. گفتم :‌"اينجا چه مي كني؟" جوابي نبود فقط خنده اي كوتاه كردي و بعد مرغان دريايي از صداي خنده ات در تاريكي شب به پرواز در آمدند. آن گاه از زندگي و از پرواز گفتند. تك تكشان چون ستاره اي سفيد در آسمان بودند. يادم آمد كه گفتي :"ستاره اي در آسمان ندارم" خواستم بگويم :"اين همه ستاره!" ولي دور شده بودم. در ادامه فقط هواي تبسم گريه در سرم بود

به انتها كه رسيدم برگشتم. در راه بازگشت دخترك در جايش نبود، در كنار پيرمرد ايستاده بود كه با شادي ماهي در دستش تكان مي خورد. رنگ پولك هايش در شب مي درخشيد. صداي خنده دخترك فضا را مي شكست. در اين قهقه ها مي دانم كه چيزي شنيدم. صدايت را شنيدم كه گفتي: چه زيباست.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

توجه:فقط اعضای این وبلاگ می‌توانند نظر خود را ارسال کنند.