۱۳۸۸ دی ۸, سه‌شنبه

كسي از گربه هاي ايراني خبر نداره

"با عرض سلام و ادب و احترام خدمت هم وطنان عزيزم، ‌بهمن قبادي هستم كارگردان اين فيلم، كسي از گربه هاي ايراني خبر نداره" اين ها اولين جملاتي هستند كه در ابتداي فيلم مي شنوم. فيلمي كه تا آخر محسور كننده است و من مسخ شده آن. امّا همين سخنان اول فيلم برايم ارزش ديگري دارد و تا انتها با من است،‌ مي شود يكي ديگر از معدود دفعاتي كه به بودن يك ايراني افتخار كنم. افتخار مي كنم به شناختنش زماني كه براي اوّلين بار ديدم " زماني براي مستي اسب ها"يش را و شنيدم كه گفته "حيف نبود كه فريم هايم را هدر دهم براي گرفتن فيلم از صورت ماموران نيروي انتظامي جمهوري اسلامي در مرزهاي كردستان كه دفتر مشق بچه ها را توقيف مي كنند؟" آنگاه بود كه گفتم يكي پيدا شد،‌ امّا مي دانستم يكي فقط يكي است، چاره نمي شود دردمان را، اگر همين يكي نيزبماند! شايد همين بود كه وقتي جعفر پناهي دست گذاشت بر شانه ام كه "نگران فيلم هايم نباش اين ها رفتني اند" گريه كردم از بزرگي منشش، كه آمد آن نسل فيلمسازاني كه مي خواستيم، كه مي فهمند،‌ كه شروع كردند و ما دنبالشان اگر بتوانيم.

امّا گفته هاي اوّل بهمن قبادي در "كسي از گربه هاي ايراني خبر نداره" رنگ ديگري است،‌مي گويد "افتخار بزرگي است كه فيلم مرا بدون پرداخت هيچ هزينه اي مي بينيد، حلال شماست" يادم مي آيد دو سال پيش وقتي تمام هاليوود بسيج شده بودند بر عليه قاچاق فيلم هايشان كوئنتين تارانتينو از قاچاق فيلم دفاع كرد كه "مي دانم با اين كارعاشقان سينما فيلمم را مي بينند،‌ در كشوري كه فيلمم اجازه اكران ندارد" در كشوري مثل ايران كه هنر اجازه صحبت ندارد، براي همين تارانتينو را از آن به بعد دوست تر داشتم و آرزويي داشتم محال،‌ كه روزي فيلمسازي ايراني هم فكر كند اين چنين.

بهمن جان آرزويم را در واقعّيت ساختي و فقط خواستي حمايت كنيم از بچه هاي موسيقي زيرزميني ايران،‌ كه مي سازند آينده كشورمان را و حاكمانمان مي خواهند نباشند، امّا هستند اين بچّه ها و مي مانند اين بچّه ها.

بهمن جان فيلمت را دوست دارم با تمام جذابيتش، ‌تدوينش،‌ داستانش،‌ صدا برداريش، موسيقي هايش و بازي معركه حامد بهداد عزيزمان، ولي صحبت هايت چيز ديگري بود كه با افتخار بر دلم نشست. مثل آن زماني كه براي بار دوم جايزه بهترين فيلم جشنواره سن سباستين را بردي و با لباس كردي (كه چقدر دوستش دارم) بر روي سن رفتي در برابر دو هزار نفر از مردم شهري كه فيلم هايت را دوست دارند. مثل آن زمان كه گفتند "نساز" و جوابشان دادي : "مي سازم" كه "حصار فكر تو اندازه من نيست" در فكرم اين ها را نيز با لبخند هميشگي ات گفتي.

خواستم بنويسم برايت كه چرا ديگر "طعم گيلاس" استاد كيارستمي به دلم نمي نشيند، كه گربه هايت را دوست دارم مانند اسب ها و لاك پشتهايت،‌ كه تكانم مي دهي هربار. كه اين ماه نيمه است و نيمه ديگرش گم است. كه "امشب، كودكي كه سيگار اوّل را كشيد، تا صبح بيدار است" و

آفرين بر تو كه مي داني رهايي هست واي بر تو كه مي داني و رسوايي

آفرين بر تو كه مي خواني مرادت را واي بر تو كه صدايت از ته چاهيست

5 دي 1388

۱۳۸۸ آذر ۱۴, شنبه

آناکارنینا

رنجشت از چیست؟

این همان راهت کنون

انتخابت ، تصمیمت ، سرنوشتت

در هوای سینه ات اشکیست مالامال

صدای زجّه ی روحت

می نوازد گوش شب را

می کشد بر پرده ذهنت چنگ و می رود آرام در قلبت

بخواب آرام

رفت دیگر

رفت دیگر

آنکه قلبش

گفت قصّه

لالایی ِ خوش

هر شب

بر تنهایی و غوغای بالینت

و می خفتی چنین مظلوم

در پس دیوار عشقش

نمی دانی کنون

چرا خاموش گشته آن صدایش یا نگاهش؟

زدی خنجر!

به پهلویش

در قلبش

نرم و آرام

و تو در حسرت حتی هم آغوشی،

یا بوسه ای از او

در یک شب.

رنجشت از چیست؟

از همان روز نخستت

که می پیچید آوایش،

در تنت

در بسترت

گرم و مهرانگبز

"آناکارنینای من"

خوب دانستی

می کنی آخر چنین

می رسد این روز

این لحظه

که میریزی برایش قطره ی اشکت

نرم نرمک

سرد ِسرد

در کنارت بود و

می جوشید از هوس

افکارت

سرو پایت

بود ذهنت از فکر دیگران غوغا

روی قلبت بود هر لحظه به هر سو

در کنارت بود.

رنجشت از چیست؟

نبوسیده لبش حتّی فقط یک بار

کشتی، سوختی، سوزاندی فروغش را

صدایش را، تنش را

لحظه های عاشقانه ، سرنوشتت را

رنجشت از چیست؟

می رسد اکنون صدایش

باش آرام

بسپار گوشت را

می رسد اکنون صدایش؟

صوت درد آکند آن قطارت

آهنین غولت

که دادند دهشتناک نامش را هوس

دود می ریزد از خویش و می آید غرّان به سویت

خرد خواهد کرد

استخوانت را

تنت را،

زیر چرخ و بانگ رسوایی

عاقبت آرام می گیری

آرام می گیری

خواهی خفت

با این صدا

پس بخواب آرام

نیست دیگر هیچ در پشت نگاهت

و نکن فکرت که دیگر

رنجشت از چیست؟

14 آذر 88 با الهام از شخصیت داستان آناکارنینا اثر تولستوی