۱۳۸۸ دی ۲۲, سه‌شنبه

شهرزاد

چشمک می زدند ستاره ها، تیره بود و تار آسمان و تنها روشنی آن چشمک ستاره ها بود، آن زمان که این گونه بود. عادت بود که آسمان سیاه باشد بی انتها. امّا نفهمیدیم که چشمک ها بود که ما را می کشید بالا یا آن سیاهی بی انتها شاید. که می رفت ذهنت با آن گم می شد، پرواز می کردی آرام که یکی شوی با بی انتهایی و درخشش اش. آن وقت ها بود که هوس می کردی بشماری ستاره ها و شب ها را! که می خندیدند که شدنی نی است، و می دانستم که شدنی نی است نداریم اینجا. اینجا شدنی است، اگر بخواهی فقط. امّا این ها از خواستن هم آسان تر بود آن زمان. فهمیدن داشت و بس. لازم و کافی. که ستاره هایند به اندازه دل های اینجا و شب هم که هزار و یک است فقط نه غیر. امّا چیزی گم بود در آن همیشه، که می گفتم این هزار و یک شب را بدون شهرزاد معنی نمی شود، که در کنارت باشد آرام، نجوا کند قصّه هایش را در گوشت، که دست بکشد آرام بر زخم هایت که عمقشان را نمی دانستی و کمتر نبودند از ستاره ها و بگوید خوب می شوند روزی این ها، آرام در گوشت، که هستم اینجا حتّی اگر مرگ باشد پاداشم که می دهی در انتها. که هستم برای تو. و آرام می شود دنیا وقتی لمس می کند قلبت را و می ایستاد و همه چیز می شد چشم های بی انتهای شب اش و دستت که نفهمیدی کی آرمیده.

کم بود در شب ها آن شهرزاد و هر چه گشتیم باز هم بود کم. پیدا نشد که فهمیدم آسمان دارد کم می شود ستاره هایش و دارد گم می شود شهرزاد یک جا در یکی از همین هزار و یک شب، و حال که شب شود و نگاه کنم آسمان را دیگر ستاره ها تمام شده. دیگر شب نی است با دل ها و نفهمیدیم پس از کدام شب کشتیم قصّه های شهرزاد را.

22 دی 88

۱۳۸۸ دی ۱۲, شنبه

حسام امشب هم خوابم نمی برد

هفته ایست که دل نگرانم مثل همیشه، امّا چیز دیگری است این هفته. عجیب است این نگرانی و بی خبری که کلافه ام می کند حسابی که امروز خبر را می بینم، فشارها بر کمیته گزارشگران حقوق بشر ادامه دارد/ احضار 4 عضو کمیته به وزارت اطلاعات . که افکارم می شود واقعّیت، که می دانستم می شود. که نمی شود جز این، امّا نمی خواستم بشود، آن هم برای تو حسام. در این حال و هوا و نگرانیم که نمی فهمم چه موقع می بینمت، همان لبخند تلخ می گوید همه چیز را، مثل همیشه و وقتی نیست برای با هم بودن، مثل همیشه، این زمان لعنتی. انتظارش را داشتم شاید بیشتر از دیگران، امّا دوست نداشتم باور کنم و حالا حرف های فروغ است که آوار می شود بر سرم "این ابتدای ویرانی است". نمی فهمم چرا اینگونه شدم؟ مگر نه این بود که از ابتدا مالیدیم پی همه چیز را بر تنمان، شاید از همان روز تولّد! پس چرا تاب ندارم اینقدر؟ مگر ایمان نیاورده بودیم به آغاز فصل سرد و زمستانی که آمده است سال ها؟
می چرخد این ذهن خسته، امّا نمی دانم چرا از این همه خاطره و سال ها فقط خاطره آن شب جا خوش کرده گوشه این ذهن. همان شب که بیدار ماندی در اتاقت و من هر چه خواستم بخوابم کابوس بود که می پراند رنگ چهره ام را و ناسزا گفتم که "چرا صبح نمی شود؟" و فهمیدم که باید بیدار ماند مثل تو حسام. یادت که هست؟ حرف هایمان شب را سپید کرد، که گفتم "فقط باید با خودت می گفتم"
حسام امشب هم خوابم نمی برد، خوابم نمی برد، امّا نمی خواهم روشن شود هوا، که فردا بیاید.
ما که مالیدیم پی همه چیز را بر تنمان، من که می دانم کسی نیست حریفت مثل همیشه، من که می دانم فردا هم مال تو است مثل همیشه، که می دانم مرد هستی و می مانی، که نمی دانند حسام ها داریم اینجا مثل سعید ها و شیوا ها. که صبح می شود با حرف هایمان، پس چرا چرا تاب ندارم اینقدر؟ چون برایم کس دیگری هستی حسام، که حاضرم خشک شود جوهر این قلم امّا تو اینجا بمانی، آزاد، که بنویسی که روشن شود ذهن مردم در خواب، که حسام امشب خوابم نمی برد.


پی نوشت : لوگو این وبلاگ را حسام ساخته و قول داد که بهترش را بسازد، وبلاگ نویس ها می دانند چه منتی دارد این کار بر گردن آدم.


12 دی  1388