چشمک می زدند ستاره ها، تیره بود و تار آسمان و تنها روشنی آن چشمک ستاره ها بود، آن زمان که این گونه بود. عادت بود که آسمان سیاه باشد بی انتها. امّا نفهمیدیم که چشمک ها بود که ما را می کشید بالا یا آن سیاهی بی انتها شاید. که می رفت ذهنت با آن گم می شد، پرواز می کردی آرام که یکی شوی با بی انتهایی و درخشش اش. آن وقت ها بود که هوس می کردی بشماری ستاره ها و شب ها را! که می خندیدند که شدنی نی است، و می دانستم که شدنی نی است نداریم اینجا. اینجا شدنی است، اگر بخواهی فقط. امّا این ها از خواستن هم آسان تر بود آن زمان. فهمیدن داشت و بس. لازم و کافی. که ستاره هایند به اندازه دل های اینجا و شب هم که هزار و یک است فقط نه غیر. امّا چیزی گم بود در آن همیشه، که می گفتم این هزار و یک شب را بدون شهرزاد معنی نمی شود، که در کنارت باشد آرام، نجوا کند قصّه هایش را در گوشت، که دست بکشد آرام بر زخم هایت که عمقشان را نمی دانستی و کمتر نبودند از ستاره ها و بگوید خوب می شوند روزی این ها، آرام در گوشت، که هستم اینجا حتّی اگر مرگ باشد پاداشم که می دهی در انتها. که هستم برای تو. و آرام می شود دنیا وقتی لمس می کند قلبت را و می ایستاد و همه چیز می شد چشم های بی انتهای شب اش و دستت که نفهمیدی کی آرمیده.
کم بود در شب ها آن شهرزاد و هر چه گشتیم باز هم بود کم. پیدا نشد که فهمیدم آسمان دارد کم می شود ستاره هایش و دارد گم می شود شهرزاد یک جا در یکی از همین هزار و یک شب، و حال که شب شود و نگاه کنم آسمان را دیگر ستاره ها تمام شده. دیگر شب نی است با دل ها و نفهمیدیم پس از کدام شب کشتیم قصّه های شهرزاد را.
22 دی 88
سر در نیاوردم
پاسخحذفشاید خودت تجربه نکردی اما مثل من با آهنگ باران عشق ناصر چشم آذر بخونش بیشتر می چسبه تا خالی
پاسخحذفیاد حرفت در مورد لهجه ی بریتیش افتادم که تن صدا بالا پایین می ره ...متنت هم همینه آهنگ داره کلا خیلی این جور متن رو دوست دارم...آخرشی دوست من
پاسخحذف