۱۳۸۹ مرداد ۳۱, یکشنبه

هفت صلیب

ایستاده ام
اینجا لبه جهان است،
پایان آنچه که زندگیش می خوانند .
نظاره گر پیکره هایی آرام و مواج،
پیکره هایی که هر یک از خاک خاور برخاسته اند
دردند هر یک در این چشمان مات و بی رمغ.

باد، آرام آرام، می وزد بر حافظه خاموشم
آرام می وزد،
بر سکوتی که برما سنگین است،
و من به اعداد می اندیشم،
به معنی تاریخ های هر روز
که چرا هفت عدد مقدسیست؟
عددی که تنها نشان مسلخ است در حافظه تاریخ
چند هفت نفر باید در این گورها خوابانده شده باشند؟
کی می فهمند پدرانمان؟
که دستشان را به خون هفت ها نفر آغاشته اند!
کی می فهمند؟
هر صبح صلیبی را که قداستش بر دوشمان سنگینی می کند
و آوای میخ بر دستان معصوم دارد
عبادت می کنند.

ایستاده ام
بر لبه جهان
و باد در حافظه خاموشم تکرار می کند
"باید برای گور دسته جمعی دوستانت صدقه جمع کنی"
من یادم هست که پدرم می گفت
" صدقه همیشه برکت دارد"
و من کاش می دانستم
هر چه نداریم از برکت همین صدقه هاست.
کاش می دانستم
از دستانم خون پیکرانی می چکد
که هر روز صبح
وقتی بر لبه جهان می ایستم
همان جا که آفتاب بر می خیزد
از سمت باختر به من خیره می شوند.
و من هنوز از باد می پرسم
آیا زمین سرخ تر خواهد شد؟
آیا باران از آسمان خواهد بارید؟
آیا باید از آسمان هم
که این روزها انقدر دور است
برای گور دسته جمعی دوستانم صدقه جمع کنم؟

31 مرداد 1389