۱۳۹۱ خرداد ۱۰, چهارشنبه

آنکس که می خندد هنوز خبر فاجعه را نشنیده است، برای حسین رونقی ملکی که تنها مانده



ازهمان ابتدا اعتقاد داشتم که بی توجهی به یک انسان فاجعه است، تنها بودن یک انسان فاجعه است، گرفتن جان یک انسان فاجعه است. ارزش انسان ها برایم از هر چیزی بیشتر بوده و رنج هایش برایم بیشترین معنی را داشته. نمی دانم کی و کجا این اعتقاد در من به وجود آمده اما هرچه بیشتر به انسان ها و رنج هایشان فکر می کنم این اعتقاد برایم ارزش بیشتری پیدا می کند.
این ها را گفتم که وقتی از حسین رونقی ملکی حرف می زنم که اعتصاب غذا کرده و یک کلیه اش از کار افتاده، به انسان بودنش فکر کنیم. یا بهتر است بگویم به انسان بودنمان فکر کنیم. برای انسان بودنش و برای رنج هایش ارزش قائل شویم و تنها و تنها بر انسان بودنمان حساب باز کنیم.
خیلی ها حساب کار حسین را به دست حکومت می دهند و خون حسین را به گردن حکومت می اندازند. حکومتی که وضعیتش مشخص است، مگر از این حکومت می توانیم انتظار دیگری هم داشته باشیم. از ظالم تنها باید انتظار ظلم داشت. تنها انسان است که انسان بودن را می فهمد، تنها انسان است که می تواند یک انسان را نجات دهد و اگر انسانی بمیرد خونش به گردن دیگر انسان هاست.
 طرف صحبت من با کسانی نیست که با بودن در این حکومت، انسان بودنشان را فروخته اند، طرف صحبت من با مردم کشورم است. مردمی که باید انسان باشند، طرف صحبت من فعالینی هستند که در برابر این جوان و رنج هایش سکوت کرده اند. فعالینی که اگر امروز از حقوق حسین دفاع نکنند معلوم نیست می خواهند از حقوق چه کسی دفاع کنند و اصلا قرار است از چه چیزی دفاع کنند. طرف صحبت من با کسانی است که اگر حسین را تنها بگذارند بیشتر از یک فاجعه رخ می دهد. 
حسین از هیچ طیف و گروه سیاسی و مذهبی نیست، اهل هیچ رنگی نیست و عضو هیچ گروهی نیست. حسین نابغه است. برای همین به حسین بی توجهی می شود، برای همین تنها مانده و برای همین است که امکان دارد بمیرد. گناهش همین است، نابغه است.
ما به حسین بی توجهی می کنیم، ما حسین را تنها می گذاریم و ما حسین را می کشیم. و این چیزی فراتر از یک فاجعه است. برتولد برشت نوشته است، " آنکس که می خندد هنوز خبر فاجعه را نشنیده است"، اما من نمی دانم کسی که خبر فاجعه را شنیده و هنوز هم می خندد چه مرگش شده، شاید انسان بودن را فراموش کرده. 

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۴, یکشنبه

به مادرم، از فرزندی که هیچ وقت آدم نشد


وقتی وجودت را به کسی مدیون باشی، وقتی تمام داشته هایت را از کسی داشته باشی، اسامی روزها در جوابش تنها بهانه های واهی اند و بس. وقتی کسی زندگی اش را به پایت گذاشته باشد و آخر زندگیت هرچیزی شده باشد جز آنچه او خواسته. حتی به کمترین خواسته هایش بی توجه باشی و راه خودت را بروی، سخت است که این جملاتت را باور کند. مادرم، تمام روزهای این زندگی ام برای تو. تمام کلمات و نوشته هایم برای تو.ببخش که هیچ وقت آدم نشدم  . ببخش که راهم جز سختی برایت چیزی ندارد. هر بار که درگیری ها و تنش ها فرصت دهد این شعر را تنها و تنها به یاد تو می خوانم.

مادر! برام دعا بخون ! می خوام برم جنگ خدا !
تو از خدا قوی تری ! برام دعا بخون ! دعا !
باید بگیرم از خدا تقاص این جماعت و
جماعت اسیر این مدار بی نهایت و
تقاص اون بچه یی که با سرطان دنیا میاد !
تقاص هر آدمی که آرزوهاش رفته به باد !
آرزوی یه دنیای خوبِ بدونِ دلهره
دنیایی که از روشنی ، از عشق و عاطفه پره !
برام دعا بخون که من راهی جنگ آخرم !
این دفعه تسلیم نمی شم ! یا می میرم ، یا می برم !
مادر! برام دعا بخون ! می خوام برم جنگ خدا !
تو از خدا قوی تری ! برام دعا بخون ! دعا !
باید که از رو تخت ظلم خدا رو پایین بکشم !
باید یه نقطه آخر قصه ی دیکتاتور بشم !
خدا باید جواب بده به مردم گوئرنیکا !
به کشته های آشویتس ! به گشنه های زامبیا
به اونا که تلف شدن توی فلسطین و زئیر!
اونا که اسمشون نشست تو آمارای مرگ میر
به اونا که فلک شدن تو کمپ گوآنتانامو !
به هر کسی که شاکیه ! به آدما ! به من ! به تو !
مادر! برام دعا بخون ! می خوام برم جنگ خدا !
تو از خدا قوی تری ! برام دعا بخون ! دعا* !

این کلمات را از فرزند یاغیت قبول کن

24 اردیبهشت 1391

*شعر از یغما گلرویی

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۶, شنبه

برای مردمی که این بازی را دوست دارند


چند روز است که چرایی فعالیت حق تحصیل ذهنم را اشغال کرده، برعکس گذشته که چرایی محرومیت از تحصیل ذهنم را مشغول کرده بود. قبلا نمی فهمیدم که چرا و چرا باید یک انسان از دانشگاهش محروم شود. دانشگاهی که برای دانشجو است ولی دانشجو اجازه ورود به آن را ندارد.
اما در این روزها بیشتر به چرایی فعالیت حق تحصیل فکر می کنم. اصلا این فعالیت ها کجا معنی می شود؟ دانشجوهای این روزهای دانشگاه هایمان حتی ککشان هم نمی گزد که همکلاسی هایشان اخراج شدند، که همین یکی دو سال پیش فعال های حق تحصیل را چطور قلع و قم کردند، یا اصلا اینجایی که می روند دانشگاه نیست. ما که دانشجویمان مطالبه ای ندارد. نه علم می خواهد، نه آزادی می خواهد، نه تغییر می خواهد. اصلا هیچ چیز نمی خواهد. چرا باید در زندگی اش دخالت کنیم؟
اصلا مردم این مملکت ما را نمی خواهند. اصلا مردم این مملکت حق خود را نمی خواهند. اصلا مردم این مملکت چیزی نمی خواهند. مردم این مملکت همینی که هست را بدون هیچ تفاوتی می خواهند.
در این میان است که نوشته های ضیا نبوی از داخل زندان کارون اهواز در ذهنم می چرخد و معنای کلماتش برایم آشناتر می شود. انگار در آن لحظه ضیا نبوده که این ها را نوشته، انگار تمام فعالین حق تحصیل با هم چنین نامه ای را از داخل زندان نوشته اند. ما شبیه بوکسوری شدیم که وسط مبارزه فهمیده که داور با طرف مقابله این رو هم تنها زمانی باور کرده که ضربه‌ای کاری رو از خود داور خورده!"
ما شبیه بوکسوری شدیم که نه تنها از داور ضربه خورد و تماشاگرانش مردمی بودن که برای داور و حرکات حیرت آورش سوت می زدن، جیغ می کشیدن، تشویقش می کردن و از نقش زمین شدن تک تک فعالین لذت می بردن. مردمی که آرزو می کردن کاش جای داور یا حریف ما بودن و می تونستن چندتا ضربه اضافی به ما بزنن. 

19 اردیبهشت 1391