۱۳۸۸ آبان ۱۲, سه‌شنبه

نفس عميق

اين چنين زيستن! لياقت ما همين بود؟ يا بهتر است بگوييم اين چنين "نيستن"! نيستن و نبودن لايق ترند بر نام اين زندگي. جواب انديشيدن به اين "نيستن" در انتها يكي است. تكرار معصيت هاي ديرين پدران و رفتن، راه عبثشان را. تا آنجا كه بار سنگين اين معصيت ها خم كند سرمان را تا زانو تا مبهوت خيره شويم محيط مايوس خود را و ندانيم مسخ شده كه چه شده ما را! و به همين سادگي باد مي برد هر آنچه داريم را،‌به همين سادگي!‌ روياهامان،‌غم هامان،‌خاطراتمان و كسانمان را. و به همين سادگي است كه پر مي شود كلاممان از واژه هاي ملول خسته،‌ از معصيت هاي ناگزير. از دروغ،‌ نفرت، خيانت،‌ انزجار و تهمت!‌ تهمتي كه قلب عزيزترينت را مي فشارد و مي آزرد كه ديگر ندارد رمق حتّي همين "نيستن" را. و آهسته و آرام خيره مي شوي چشمان خيس بي انتهايش را. شايد اينجاست كه بايديست تراژدي را، تا خلق شود لحظه اي ، خلق شود ‌لحظه اي در ستايش "بودن". كه احساسش كني، همان لحظه كوتاه هميشه يادگار را. همان غم همراه را كه هميشه مي كاود گوشه هاي ذهنت را. تا در سنگيني سينه ات لطيفش كني با نفسي عميق، همان لحظه كوتاه هميشه يادگار را. حس كني نم خاك را تا بفهمي دارد مي بارد باران، مي بارد باران يعني كسي در اين شهر تنهاست، يعني عزيزترينت سينه اش سنگين است كه هوا ابر است. ‌و مي بارد باران كه نفهمي اين از همان چشمان خيس بي انتهاست. و نفهمي كه بايد نگه داشت خاطر عزيز همان لحظه كوتاه هميشه يادگار را. و پس نزني افكارت را و نفهمي به اميد نفسي عميق نگاه مي كند تو را، ‌همان چشمان خيس بي انتها.

(خواستم در چشمانش نگاه كنم كه :‌ عزيزترينم مي ترسم! مي ترسم كه اين درد ويرانت كند،‌ تو طاقت رنجت را نداري. نه! نتوانستم)‌

12 آبان 88 اينجا هوا باراني است و هردو دلشوره داريم

۲ نظر:

توجه:فقط اعضای این وبلاگ می‌توانند نظر خود را ارسال کنند.