۱۳۸۸ آذر ۸, یکشنبه

راه خاموش

هنوز می نگری

با تمام ِ زندگی ِ شده

به رفته های آن چنان

و به بودن های این چنین

سکوت در خزان ِ اکنون

به می روند انسان هایی از این جنس

که نمی دانند

نمی دانند رنجشان می برد

از این لحظه

از رفتن

که رسمشان است خداحافظ

نمی خورند غم

که ندارند،

می نگری با زندگی تمام شده

فراموش شده

عزم رفتن

در پاهایت که

نمی تواند از خستگی،

دلی که خواست بسازد

بماند

و نمی داند

می خواهد برود

که بن بست نباشد

باز باشد

پنجره ای

که انتظارش می لرزاند

برق نگاه را

و می شکند سکوت خزان را

که راه ما خاموش است

8 آذر 88 ما هم شدیم مثل دیگران ، تاوانش هم می شود یک عمر، مثل دیگران

۴ نظر:

  1. Ich liebe Das
    عالی بووووووود ولی چرا بی خبر خلق اثر می کنی؟
    برای نوشته قبلیت هم پیغام گذاشتم برو بخون.

    پاسخحذف
  2. روزی را خواهم دید
    که دست های خسته ات دلی را که می خواهی
    باز بسازد
    .
    .
    .
    کاش راهت روشن تر از این باشد

    پاسخحذف
  3. تو هم شدی مثل دیگران؟

    پاسخحذف

توجه:فقط اعضای این وبلاگ می‌توانند نظر خود را ارسال کنند.