پنج شنبه صبح است، در آهنی بزرگ و برج دیدبانی زنگار زرد رنگ را رد کرده ایم و وارد سالن انتظار ملاقات زندان اوین شده ایم. اتاق کوچک بازرسی از تعداد بالای مراجعین بی معنی شده و نگاه مامورانش کسل است. زیر سقف سالن همه منتظرهجی فامیل خود از بلندگو هستند، تا نزدیک دربندشان را ببینند که اتهامش نامعلوم یا نامفهوم است. اسامی بسیاری آشناست که می دانستی در قبل باید آن ها را در روزنامه و تلویزیون می دیدی و حالا …
فضا خاص تر از آن است که از کنارش بگذرم، احوالپرسی های دوستانه بر پایه دردی مشترک، دردی آشنا، دردی کهنه! کسی نمی داند این درد چند سال دارد؟ صد سال یا بیشتر، اما هرچه هست هنوز جریان دارد در کنار ما که نمی فهمیممش در بیرون ، ولی اینجا در برابر چشمانت انکار ندارد. کافی است در چشمان یکی از مادران یا همسران نگاه کنی. فقط کافی است سبک زل بزنی، لازم نیست از قسمت شناسایی ملاقات و در کوچکی که بر آن نوشته شده "ورودی ملاقات های سه گانه" بگذری و از پله هایی بالا بروی که در تاریکی گم می شوند. این ها لازم نیست تا بدانی در آن سوی دیوارها چه می گذرد. کافی است سبک زل بزنی به دیوارهای روبرویت، شفاف اند این دیوارها، آرام آرام می گویند از همین درد مشترک آشنا، همین درد کهنه و می گویند از آن سویشان. سبک زل می زنم به رنگ های سرد، به رنگ های کدر روی دیوار، به سقف و به چارچوبی که سنگینی می کند بر خاطراتم ، زمزمه این در و دیوار را می شنوم که جریان دارد در فضا "نخواستیم سنگینی کنیم بر خاطراتتان، گناه این درد از ما نیست"
سینه ام از قبل سنگین تر است و هوا منجمد. اسامی است که در ذهنم می چرخد، اسامی که بسیاری از آنان گمنامند و بسیاری آشنا. فرقی ندارد اسم که هر کدام زخم است بر جان این دیوارها. ایقان، شیوا، نوید، سما، کوهیار، مهدیه … می ایستد ذهن خسته ام، سبک زل می زنم به دیوارهایی که بین ماست و ناتوانی این دست های سیمانی. زمان ایستاده یا به سرعت می گذرد، فرقی نیست در اینجا، تفاوت ندارد، معنایی ندارد زمان. اینجا همانند ذهن صاحبانش در مکانی مجهول درجا زده، در همان انفرادی های قبری، مانند کتاب های مشوش در قفسه های کنار سالن، که از اطلاعات جامع فلسطین و خاطرات کشتگان جنگ و جهاد می گویند. انگار که این صاحبان جز خشونت و خون مردم حرف دیگری ندارند که بزنند. انگار جدایند ازین فضا و از تاریخ آن. اوین تاریخی دارد جدا از دیگر مکان ها، اینجا جولانگاه زنان و مردان بزرگی است که در سرزمینشان سال هاست ندای آزادی گم شده، و نتوانسته اند که این گمشده را در خود انکار کنند چون دیگران. سنگ ها و آجر ها و سیمان های سرد اینجا کم آورده اند، زانو زده اند در برابر اراده آنان و هنوز صاحبان این دیوارها چشمانشان را بسته اند بر این واقعّیت. چگونه است که نمی شنوند صدای این دیوارها را که خسته اند از ظلمی که رفته است و می رود؟ و این سوالی است که بارها و ساعت ها در ذهنم جریان دارد و جوابش گم است در این تکرارها.
به خودم که می آیم تنهایم، از پنجره سبک زل زده ام به دیواری که سیم خاردار پیچ در پیچش بودنش را فریاد می زند و غافل است از درختان سرسبز پشت سرش، درختان بلند دره اوین که به چشم می آیند و رودی که جاری است پشت دیوار، خیلی خیلی نزدیک با درختان جاری است. نجوای رود و درختان دارد آرام آرام و سبک با نجوای دیوارها و سنگ ها یکی می شود و مرزهای نامحدود را طی می کند. باید سبک زل بزنی، باید نفس بکشی عمیق تا بفهمی این نجوا را. تا همراه اسامی شوی که در این دیوارها دربندند و آرام زمزمه کنی آن را. شاید سال ها باید بگذرد تا بفهمیم این نجوا تمام شدنی نی است و آرام ندارد.
پی نوشت : زمانی که این متن را نوشتم درسا تازه آزاد شده بود و سما و نوید هنوز در اوین بودند.
پی پی نوشت : یاران ایران، شیوا، ایقان، کوهیار و مهدیه گلرو هنوز در اوین اند، نجوای اوین هنوز در گوشم زمزمه می کند.
فضا خاص تر از آن است که از کنارش بگذرم، احوالپرسی های دوستانه بر پایه دردی مشترک، دردی آشنا، دردی کهنه! کسی نمی داند این درد چند سال دارد؟ صد سال یا بیشتر، اما هرچه هست هنوز جریان دارد در کنار ما که نمی فهمیممش در بیرون ، ولی اینجا در برابر چشمانت انکار ندارد. کافی است در چشمان یکی از مادران یا همسران نگاه کنی. فقط کافی است سبک زل بزنی، لازم نیست از قسمت شناسایی ملاقات و در کوچکی که بر آن نوشته شده "ورودی ملاقات های سه گانه" بگذری و از پله هایی بالا بروی که در تاریکی گم می شوند. این ها لازم نیست تا بدانی در آن سوی دیوارها چه می گذرد. کافی است سبک زل بزنی به دیوارهای روبرویت، شفاف اند این دیوارها، آرام آرام می گویند از همین درد مشترک آشنا، همین درد کهنه و می گویند از آن سویشان. سبک زل می زنم به رنگ های سرد، به رنگ های کدر روی دیوار، به سقف و به چارچوبی که سنگینی می کند بر خاطراتم ، زمزمه این در و دیوار را می شنوم که جریان دارد در فضا "نخواستیم سنگینی کنیم بر خاطراتتان، گناه این درد از ما نیست"
سینه ام از قبل سنگین تر است و هوا منجمد. اسامی است که در ذهنم می چرخد، اسامی که بسیاری از آنان گمنامند و بسیاری آشنا. فرقی ندارد اسم که هر کدام زخم است بر جان این دیوارها. ایقان، شیوا، نوید، سما، کوهیار، مهدیه … می ایستد ذهن خسته ام، سبک زل می زنم به دیوارهایی که بین ماست و ناتوانی این دست های سیمانی. زمان ایستاده یا به سرعت می گذرد، فرقی نیست در اینجا، تفاوت ندارد، معنایی ندارد زمان. اینجا همانند ذهن صاحبانش در مکانی مجهول درجا زده، در همان انفرادی های قبری، مانند کتاب های مشوش در قفسه های کنار سالن، که از اطلاعات جامع فلسطین و خاطرات کشتگان جنگ و جهاد می گویند. انگار که این صاحبان جز خشونت و خون مردم حرف دیگری ندارند که بزنند. انگار جدایند ازین فضا و از تاریخ آن. اوین تاریخی دارد جدا از دیگر مکان ها، اینجا جولانگاه زنان و مردان بزرگی است که در سرزمینشان سال هاست ندای آزادی گم شده، و نتوانسته اند که این گمشده را در خود انکار کنند چون دیگران. سنگ ها و آجر ها و سیمان های سرد اینجا کم آورده اند، زانو زده اند در برابر اراده آنان و هنوز صاحبان این دیوارها چشمانشان را بسته اند بر این واقعّیت. چگونه است که نمی شنوند صدای این دیوارها را که خسته اند از ظلمی که رفته است و می رود؟ و این سوالی است که بارها و ساعت ها در ذهنم جریان دارد و جوابش گم است در این تکرارها.
به خودم که می آیم تنهایم، از پنجره سبک زل زده ام به دیواری که سیم خاردار پیچ در پیچش بودنش را فریاد می زند و غافل است از درختان سرسبز پشت سرش، درختان بلند دره اوین که به چشم می آیند و رودی که جاری است پشت دیوار، خیلی خیلی نزدیک با درختان جاری است. نجوای رود و درختان دارد آرام آرام و سبک با نجوای دیوارها و سنگ ها یکی می شود و مرزهای نامحدود را طی می کند. باید سبک زل بزنی، باید نفس بکشی عمیق تا بفهمی این نجوا را. تا همراه اسامی شوی که در این دیوارها دربندند و آرام زمزمه کنی آن را. شاید سال ها باید بگذرد تا بفهمیم این نجوا تمام شدنی نی است و آرام ندارد.
2 اردیبهشت 1388
پی نوشت : زمانی که این متن را نوشتم درسا تازه آزاد شده بود و سما و نوید هنوز در اوین بودند.
پی پی نوشت : یاران ایران، شیوا، ایقان، کوهیار و مهدیه گلرو هنوز در اوین اند، نجوای اوین هنوز در گوشم زمزمه می کند.
مرسی پویان، مرسی. خیلی مؤثر نوشتی، و واقعی. تک تک کلماتت بیانگر حقایقه.
پاسخحذفمرسی
مرسی. قشنگ بود مثل همیشه
پاسخحذفنمی دانم در آینده این زندان که جان و عمر بسیاری از انسانهای آزاده و بی گناه را در هم کشیده چه سرنوشتی خواهد داشت.
پاسخحذفقشنگ بود :) ، این همون بود که نذاشتی اون روز بخونم؟
پاسخحذفشبنم و نسیم عزیز مرسی، بانو تو هم که همیشه لطف داری. تران این دقیقا همون نوشتس
پاسخحذفعالی بود. عالی.
پاسخحذفهمین...
بعضی خاطرات هیچوقت از ذهن آدم پاک نمیشه. خاطره ملاقات با عموم در دهه ۶۰ وقتی که خیلی بچه بودم. چهره خسته و همیشه خندانش و ملاقات تلفنی پشت شیشه... این صحنه هیچوقت یادم نمیره ...حق با توست ، درد مشترک ما که عزیزانمان در بند هستند ... و با این حال هرگز درک یک لحظه پشت آن میله ها بودن برایم امکان ندارد!
پاسخحذف