چند روز است که چرایی فعالیت حق تحصیل ذهنم را اشغال کرده،
برعکس گذشته که چرایی محرومیت از تحصیل ذهنم را مشغول کرده بود. قبلا نمی فهمیدم
که چرا و چرا باید یک انسان از دانشگاهش محروم شود. دانشگاهی که برای دانشجو است
ولی دانشجو اجازه ورود به آن را ندارد.
اما در این روزها بیشتر به چرایی فعالیت حق تحصیل فکر می
کنم. اصلا این فعالیت ها کجا معنی می شود؟ دانشجوهای این روزهای دانشگاه هایمان
حتی ککشان هم نمی گزد که همکلاسی هایشان اخراج شدند، که همین یکی دو سال پیش فعال
های حق تحصیل را چطور قلع و قم کردند، یا اصلا اینجایی که می روند دانشگاه نیست. ما
که دانشجویمان مطالبه ای ندارد. نه علم می خواهد، نه آزادی می خواهد، نه تغییر می
خواهد. اصلا هیچ چیز نمی خواهد. چرا باید در زندگی اش دخالت کنیم؟
اصلا مردم این مملکت ما را نمی خواهند. اصلا مردم این مملکت
حق خود را نمی خواهند. اصلا مردم این مملکت چیزی نمی خواهند. مردم این مملکت همینی
که هست را بدون هیچ تفاوتی می خواهند.
در این میان است که نوشته
های ضیا نبوی از داخل زندان کارون اهواز در ذهنم می چرخد و معنای کلماتش برایم
آشناتر می شود. انگار در آن لحظه ضیا نبوده که این ها را نوشته، انگار تمام فعالین
حق تحصیل با هم چنین نامه ای را از داخل زندان نوشته اند. ما شبیه بوکسوری شدیم که
وسط مبارزه فهمیده که داور با طرف مقابله این رو
هم تنها زمانی باور کرده که ضربهای کاری رو از خود داور خورده!"
ما شبیه بوکسوری شدیم که نه تنها از داور ضربه
خورد و تماشاگرانش مردمی بودن که برای داور و حرکات حیرت آورش سوت می زدن، جیغ
می کشیدن، تشویقش می کردن و از نقش زمین شدن تک تک فعالین لذت می بردن. مردمی که
آرزو می کردن کاش جای داور یا حریف ما بودن و می تونستن چندتا ضربه اضافی به ما
بزنن.
19 اردیبهشت 1391
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
توجه:فقط اعضای این وبلاگ میتوانند نظر خود را ارسال کنند.