وقتی برادری داشته باشی که در کنارش مبارزه کرده
باشی و روزها را با او به امید آزادی گذرانده باشی، زندان رفتنش را باور نمی کنی.
وقتی با برادرت دردی مشترک داشته باشی، وقتی با
او تبعیض را تجربه کرده باشی و با او در خیالت دانشگاهی را تصور کرده باشی که با هم
به آن می روید، خارج از دانشگاه بودن را باور نمی کنی.
زمانی که کاوه در خلوت و درد دل ها گفت:"الان
همه زندان ها را دانشگاه کرده اند، در رجایی شهر آنقدر استاد هست که من به زندان نمی
روم، به دانشگاه می روم"، با رویایش همراه شدم و او را در دانشگاه دیدم.
با دوستان تمام تلاشمان را کردیم که زندان رفتنش
را باور نکنیم و دانشگاهی رویایی را باور کنیم.
اما وقتی در روز انتقالش به زندان، کاوه را به رجایی
شهر نبردند. وقتی کاوه را در میان زندانیان عادی و با دستبند به ندامتگاه کرج بردند،
تمام اشک های مادر و خواهرش بر سرمان خراب شد.
باید دوباره به یاد می آوردیم که واقعا کاوه را
به زندان می برند. باید به یاد می آوردیم که دانشگاه نداریم و باید به یاد می آوردیم
که رویایمان را باید در واقعیت بسازیم.
باید دوباره به یاد می آوردیم که دوستان زیادی
در زندان داریم، به یاد می آوردیم که برای زندان رفتن و رویا بافتن مبارزه نکردیم
و برای محروم بودن و در زندان بودن شروع نکردیم.
در اینیک هفته بارها صدای کاوه را مرور کردم و در
زندان بودنش را بیشتر باور کردم. زندانی را که بخشی از مبارزه اش برای آزادی است
بیشتر باور کردم و امیدش به آینده را و به مردمی را که کمی آگاه تر شده اند.
11 اردیبهشت 1391
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
توجه:فقط اعضای این وبلاگ میتوانند نظر خود را ارسال کنند.