۱۳۸۹ آبان ۱۲, چهارشنبه
بی خیالِ شعر
۱۳۸۹ مهر ۲۸, چهارشنبه
در دفاع از نوید خانجانی و کمیته گزارشگران حقوق بشر
چند روزی است که وبلاگی با نام "دست نوشته های یک خادم" (طبق روال، بی نام و نشان و تازه تاسیس) شروع به توهین و اتهام زنی علیه یکی از دوستان قدیمی و صمیمی من، نوید خانجانی و برخی از اعضای کمیته گزارشگران حقوق بشر با عناوین کرده است. در ایران، عادت کرده ایم به این گونه نوشته ها. برای من این نوشته ها همیشه حکم طنز تلخ را داشته، درست است که باعث خنده ام می شوند این گونه تخیلات، ولی دید تاریک نویسنده آن ها برایم دردناک است. بنویسی و صفحه سیاه کنی تا پول درآوری به قیمت آبروی مردم؟ آن قدر این دیدگاه سخیف جلوه می کند که سعی می کنی بخندی و بگذری تا این سخافت دامانت را نگیرد.
۱۳۸۹ مهر ۱۹, دوشنبه
سید علی صالحی، شاعری برای تمام فصول
حتی نان از سفره و کلمه از کتاب،
شکوفه از انار و تبسم از لبانمان گرفتهاند،
با روياهامان چه میکنند؟
دستمالی سفید، پاکتی سیگار، گزیده شعر فروغ
و تحملی طولانی بیاور
احتمال گریستن ما بسیار است.
حرف ما بسيار
وقت ما اندک
آسمان هم که بارانی ست.
قلمت پایدار
۱۳۸۹ مهر ۱۱, یکشنبه
دوباره با عشق به سینما می رویم
برای آرمان، فراز و همه عاشقان سینمای ایران
طهران، خیابان، روبروی سینما آزادی، روز
دارم مثل همیشه قدم می زنم، تنها. برای فکر کردن خیلی خوب است و برای فکر نکردن هم. سمت چپ "سینما آزادی" است با نمای سفید. این سینما را دوست دارم، برایم شده نماد. نماد سوختن، نوستالژی شدن، از یاد رفتن و دوباره زاده شدن. تبلیغ "به رنگ ارغوان" بر روی ال سی دی سینماست. حتی به خودم زحمت نمی دهم آنونسش را ببینم. برایم مهم نیست اصلا. اما مگر چند سال پیش نبود که به زمین و زمان فحش می دادم که چرا نگذاشتند این فیلم در جشنواره فجر باشد؟ مگر نمی خواستم باز هم حمید فرخ نژاد را در فیلمی از حاتمی کیا ببینم و حظ کنم؟ چرا سینمای ایران اینقدربرایم کم رنگ شد؟
می خواستم این بار راه بروم که فکر نکنم اما نمی شود.
چند سالی بود که عشق سینما شده بودم، با "آرمان" کارمان شده بود فیلم دیدن، "مجله فیلم" خواندن، نقد کردن و دوباره فیلم دیدن. بهشت را بی سینما رد می کردیم، حتما. روز و شب فرقی نمی کرد، زمان خوب برایمان دیدن فیلمی بود که به هیجانمان بیاورد یا خواندن نقدی که چیزی جدید بگوید. جارموش، تارانتینو، کوبریک، تارکوفسکی، وایلدر، گدار و غیره، برایمان فقط اسم نبودند، خود زندگی بودند. در همه چیز سینما توافق داشتیم جز سینمای ایران. آرمان سینمای ایران را دوست داشت، خیلی زیاد و از نظر من، سینمای ایران اصلا سینما نبود، سیرک بود. هر چه قدر هم می خواندم که اول سینمای بومی و بعد بین الملل حالیم نبود! تا آنکه آن شب لعنتی رسید. پاییز سال 82، ترم اول دانشگاه و قرار دانشجوها برای سینما. ایستاده بودیم دم "سینما عصر جدید". آرمان پرسید :" می گی کدوم فیلم رو ببینیم؟" خواستم بگم که "افتضاح ، افتضاح است. فرقی ندارد؟" اما خواستم کمی معقول باشم. نگاه کردم به بیلبورد فیلم ها. یکی از فیلم ها من را یاد فیلم های کوتاه شرق اروپا انداخت. شاید چون بدبختی از سر تا پایش می بارید. با حالت یک حق به جانب ناراضی و البته معقول گفتم : "این شاید چیزی برای گفتن داشته باشه."
آن شب فیلم "نفس عمیق" پرویز شهبازی، سرآغازی شد بر عشق من به سینمای ایران. چشمانم میخ شد به پرده، چون روایت خودم را دیدم. 7 بار دیگر شخصیتم را بر روی پرده سینما و در آن فیلم دیدم. و بعد از آن سایه سینما رهایم نمی کرد. دیگر با آرمان می دیدیم که کدام فیلم خوب اکران می شود؟ نشست مطبوعاتیش کی است و کجا نقد می شود؟ جشنواره فجر و سرمای بهمن ماه و خواندن امتحان های آخر ترم در صف های چند ساعته و دیدن فیلم ها در اکران اول هم شده بود از نان شب واجب تر. کافی بود عشق سینمای دیگری (تو بخوان دیوانه) چون "فراز" هم به ما اضافه شود تا از 12 تا 22 بهمن، خیابان انقلاب ، فلسطین و ولیعصر در تصرف ما باشد. باید فیلم هایی که مجوز اکران عمومی نمی گرفتند یا سانسور می شدند، دیده می شدند و در آن روزها "به رنگ ارغوان" که قرار بود اکران شود نشد که نشد. و من فحش دادم عالم و آدم را.
سال 87 که آمد خیلی چیزها عوض شد. فیلم ها ضعیف بودند و فیلم نسبتا خوب انگشت شمار بود. بهترین حالتش برای این فیلم ها اکران نشدن بود. آخر همان سال آرمان مرد. خیلی راحت، در سه روز آن همه عشق رفت زیر خاک! فراز هم که رفته بود امریکا. از جلوی هر سینمایی که می گذشتم آن دو را می دیدم، مخصوصا آرمان را. و من نفهمیدم به خاطر وضعیت فیلم ها بود یا آن دو که دیگر سینما نرفتم.
طهران ، کافه پراگ، شب
با رفیقم نشسته ایم سر میز و بحثمان داغ است، موضوع، حقوق بشر. یکی دیگر از بچه ها اضافه می شود. می گوید :"پویان، بیضایی هم که رفت!" طوری نگاهش می کنم که انگار تازه فهمیدم و اهمیتی ندارد برایم. رفیقم می گوید: "با این وضعیت ده نمکی هم از ایران می رود." و از خنده منفجر می شویم. نمی دانم خنده ام از غم فراموشی (همان نوستالژیا) است یا واقعا این چیزها برایم خنده دار شده. وسط خنده هایم هست که فکر می کنم:" آخرین بار استاد را کی دیدم؟" قرار بود این تابستان در کلاسش شرکت کنم، "اسطوره شناسی"، که نشد.
در آخرین تئاترش بود. تالار وحدت، "نمایش افرا" که دیدمش. شب بود و هوا سرد. با آرمان بودیم، مثل همیشه پیرهن، پالتو و شال گردن و کلاه یه وری (چگوارا عشق مشترکمان بود). آرمان گفته بود چرا کروات نزدی و من اذیتش کردم که از این متجدد بازی ها بیزارم. "اول عقلت را متجدد کن فکلی!" سه چهار نفر دیگر هم با ما آمدند. فراز بود؟ یادم نمی آید. فقط یادم است که مسخ شده بودم در زمان اجرا، صحنه ها مثل تصاویر خیالی کتاب های مصور جلوی چشمانم بودند.نمایش تلخی بود اما در آخر، همه اش امید بود، امید به روز های آینده که تلخی امروز را با خود می برد و جریانی نرم که در نمایش نمی شود نشانش داد. استاد امید می داد اما چشمانش خسته بود بعد از نمایش،آن خستگی از یادم نمی رود. آن روزها نفهمیدم چقدر خسته بوده، اما حالا می فهمم.
اصفهان ، اتاق شخصی، روز
اخبار شبکه بی بی سی، اصغر فرهادی جایزه های جشن خانه سینما را با "درباره الی" درو کرده و گفته :"ای کاش وضع مملکت طوری شود که گلشیفته (فراهانی) بتواند برگردد، امیدوارم که بهرام بیضایی برگردد، امیر نادری بتواند در ایران فیلم بسازد و امیدوارم که جعفر پناهی هم بتواند در ایران فیلم بسازد." همین کافی است که پروانه فیلمش لغو شود. اصغر فرهادی فیلم هایش همه از درد مردم است. یادم هست وقتی "شهر زیبا" را ساخت، شد یکی از کارگردان های محبوب من، آن هم من که در فیلم دیدن خیلی سخت گیر بودم. و فیلم هایش هر روز بهتر شد تا رسید به "درباره الی". فرهادی در فیلم هایش دردهای مردم را صریح می گفت و قدرتش در همین بود.
حالا هم، باز حرفهایش را زد. درد سینمای ایران را از زبان هزاران عاشقش گفت و آن حرف ها را پس نگرفت. پس نگرفت چون حرف حق را زد. فکر کنم خواهرم بود که گفت :"مثل فرهادی نداریم." لبخند تلخی تحویلش دادم که کم کم شیرین شد. گفتم :"داریم، زیاد هم داریم. پناهی، قبادی، حقیقی، بیضایی، نادری ... . این ها می توانند شرایط را عوض کنند. صبر کردن می خواهد تا دوباره با عشق به سینما برویم".
10 مهرماه 1389
شمقدری : مجوز ساخت فیلم فرهادی به خاطر حرف هایش لغو شد.
کسی از گربه های ایرانی خبر نداره