هنوز می نگری
با تمام ِ زندگی ِ شده
به رفته های آن چنان
و به بودن های این چنین
سکوت در خزان ِ اکنون
به می روند انسان هایی از این جنس
که نمی دانند
نمی دانند رنجشان می برد
از این لحظه
از رفتن
که رسمشان است خداحافظ
نمی خورند غم
که ندارند،
می نگری با زندگی تمام شده
فراموش شده
عزم رفتن
در پاهایت که
نمی تواند از خستگی،
دلی که خواست بسازد
بماند
و نمی داند
می خواهد برود
که بن بست نباشد
باز باشد
پنجره ای
که انتظارش می لرزاند
برق نگاه را
و می شکند سکوت خزان را
8 آذر 88 ما هم شدیم مثل دیگران ، تاوانش هم می شود یک عمر، مثل دیگران
Ich liebe Das
پاسخحذفعالی بووووووود ولی چرا بی خبر خلق اثر می کنی؟
برای نوشته قبلیت هم پیغام گذاشتم برو بخون.
می نگری با زندگی تمام شده
پاسخحذفروزی را خواهم دید
پاسخحذفکه دست های خسته ات دلی را که می خواهی
باز بسازد
.
.
.
کاش راهت روشن تر از این باشد
تو هم شدی مثل دیگران؟
پاسخحذف