چند وقتي بود كه در اتاق نشسته بود، هوا ديگر تاريك شده بود و سكوتي سنگين خانه را فرا گرفته بود. هيچ علاقه اي به اين سكوت نداشت و به بهانه هاي مختلف آن را مي شكست. اما گاهي سكوت را نگه مي داشت تا صداي زمان را بهتر بشنود كه نويد بخش پايان انتظارش بود. در اين حال به خودش فكر مي كرد، كتاب مي خواند و گاهي مي نوشت، از زيبايي هاي زندگي اش.
پس از مدّتي صدايي آشنا شنيد كه بر شيشه پنجره مي كوبيد،لبخندي بر لبش نشست. وقتش رسيده بود ، باران . صدا بلندتر شد و آوايش در گوشش شروع به پيچيدن كرد. از اتاق بيرون رفت ،پالتو خود را تن كرد و به زير باران رفت. تا چشمانش را بست بوي رطوبت در ذهنش پيچيد و او را مست كرد. دست باران صورتش را لمس كرد و به عمق وجودش خزيد. تپش قلبش ريتمي شاد گرفت تا با هر نفس غم هايش را به باران بسپارد و در آن لحظه بماند. ترانه باران كه در همه جا طنين انداز شده بود داشت آرام مي گرفت. با شروع اين آرامش او نيز چمانش را باز كرد، ابرها نيز كه سبك شده بودند كنار مي رفتند و آسمان نمايان مي شد. باز لبخند را بر لبش حس كرد، افكارش شروع به تراوش كرد و فضا را آكند. باران ديگر قطع شده بود و بوي آن زندگي را زنده كرده بود. قطره هاي باران همه جا نشسته بود و در تاريكي مي درخشيدند، مانند چشمان او كه به گوشه اي از آسمان خيره شده بود. گوشه اي كه ابرها داشتند كنار مي رفتند. چرا هميشه ازهمين جا ؟ فكرش را خالي كرد و منتظر لحظه ماند. تا ستاره اي از پشت ابرها نمايان شد، در دل تاريكي شروع به درخشش كرد و چقدر زيبا بود! به خاطر داشت هر وقت خواسته بود در نوشته هايش توصيفش كند نتوانسته بود. مگر اين چيزها وصف شدني هستند؟ فقط بايد لذّت برد. دستش را در جيب كنار پالتواش كرد، سيگاري بر لب گذاشت. با روشن كردن آن لحظه اي چهره اش روشن شد. دود سيگار را در سينه جا داد. در اين حال هنوز غرق تماشا بود. دود را به آرامي در فضا رها مي كرد و دود در برابر صورتش شروع به رقص مي كرد، پيچ و تاب مي خورد و بالا مي رفت و خاطرات شيرينش را زنده مي كرد، زنده تر از هميشه و به نرمي در فضا محو مي شد. هنوز خيره به آسمان بود و وجدش هر لحظه بيشتر مي شد. ستاره نيز كه انگار به اين مطلب آگاه بود شروع به چشمك زدن مي كرد. در اين حال درخشش چشمانش عمق مي گرفت و جهش مي كرد. در اين اوقات بود كه خيال مي كرد ستاره تنها براي او مي درخشد. از اين فكر هميشه لبخندي از سر استهزا به صورتش مي نشست و در دل به خود مي خنديد. امّا باز به اين افكار خود ادامه مي داد چون روياي شيريني بود.
هنگامي كه دوباره ستاره پشت ابر پنهان مي شد. او نيز به اتاقش باز مي گشت و تا شروع باراني ديگر در خاطره آن لحظات مي ماند و چه احساس خوبي داشت. امّا اين بار حسي بود كه او را مي آزرد. چيزي در اين ميان گم بود. فضايي را در وجودش خالي حس مي كرد و هر چه بشتر به آن مي انديشيد پوچ بودنش ملموس تر مي شد. نمي دانست كه چرا بايد ابرها بر پهنه آسمان باشند و او را از عيش دائمي اش محروم كنند. خودش را مي خورد و نگاه سنگين اش را از دريچه پنجره به ابرهاي خاكستري مي دوخت. نگاهي كه درخشش را كم داشت. ديگر حوصله بر هم زدن سكوت را نداشت و تنها نجواي محزون او بود كه بر ديواره سكوت خراشيده مي شد.
مدّت زيادي گذشت تا دوباره آواي باران شنيده شود. شيشه پنجره تر شد و قطرات باران بر روي برگ درختان كوبيد. ابرها سبك تر شدند، انگار آنان نيز غم خود را به باران سپرده بودند. امّا اين بار او به حس باران بيرون نيامده بود و حتّي در كنار پنجره به تماشا نايستاده بود. ابرها آرام آرام از پهنه آسمان كنار مي رفتند. نه در گوشه اي از آسمان و براي چند لحظه. از تمام آسمان گويي كه هيچگاه نبوده اند. ابتدا چند ستاره در آسمان درخشيدند و سپس ستاره هاي ديگر،آسمان ستاره هايش را بازيافته بود. ستاره ها چشمك مي زدند و با نور خود خاك را لمس مي كردند و چه زيبا بودند و رازآميز. گوشه و كنار آسمان را ستاره ها فرا گرفته بودند. امّا اگر كسي خوب دقّت مي كرد. در گوشه اي از آسمان جاي يك ستاره خالي بود
۱۳۸۸ شهریور ۲۴, سهشنبه
جای خالی
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
توجه:فقط اعضای این وبلاگ میتوانند نظر خود را ارسال کنند.